چند حکایت از تذکره الاولیا

● طاس پرآب روزی شیخ المشایخ نزد ابوالحسن خرقانی آمد. طاسی پرآب پیش شیخ نهاده بود. شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد. ابوالحسن گفت؛ «از آب ماهی نمودن، آسان است، از …

● طاس پرآب
روزی شیخ المشایخ نزد ابوالحسن خرقانی آمد. طاسی پرآب پیش شیخ نهاده بود. شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد. ابوالحسن گفت؛ «از آب ماهی نمودن، آسان است، از آب، آتش باید نمود!»
شیخ المشایخ گفت؛ «بیا تا به این تنور فرو شویم تا زنده کی برآید».
شیخ گفت؛ «یا عبدالله. بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا به هستی او که برآید».
شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
● گردوی پوک
روزی شبلی می رفت دو کودک را دید که برای گردویی که یافته بودند نزاع می کردند شبلی آن گردو را از ایشان گرفت و گفت؛ «صبر کنید تا بر شما قسمت کنم».
چون آن را شکست تهی بود، خجل شد و گفت؛ «آن همه خصومت، بر گردوی تهی و این همه دعوی قسامی بر هیچ».
● نان
ابونصر سراج، ماه رمضان از طوس به بغداد آمد و در مسجد «شونیزیه» خلوتخانه ای به او دادند و تا عید جمع درویشان را امامت می کرد و خادمی هر شب قرصی نان به در خلوتخانه او می برد و به او می داد. چون عید شد و «ابونصر» رفت خادم نگاه کرد. آن قرص های نان همه بر جای بود.
● سود
کسی از «ابوالعباس قصاب» پرسید که؛ «شیخا! کرامت تو چیست؟»
گفت؛ من کرامت نمی دانم اما آن می دانم که در ابتدا هر روز گوسفندی می کشتم و تا شب بر سر می نهادم و در همه شهر می گرداندم تا اندکی سود ببرم یا نه و امروز چنان می بینم که مردان عالم از مشرق تا به مغرب برمی خیزند و به زیارت ما، پای افزار درپا می کنند چه کرامت بالاتر از این می خواهید؟»
● آرزو
نقل است ابراهیم شیبانی گفت؛ «۶۰ سال بود که نفسم لقمه ای گوشت بریان آرزو می کرد و نمی دادمش. یک روز ضعفی عظیم چیره شد و کاردش به استخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد. نفسم فریاد گرفت و زاری کرد که؛ «اگر وقت آمده است، از برای خدا، برخیز از این گوشت، لقمه ای بخواه».
برخاستم و بر اثر بوی گوشت رفتم تا به زندان رسیدم. چون وارد شدم یکی را دیدم که داغش می کردند و او فریاد می کرد و بوی گوشت بریان برخاسته بود. نفسم را گفتم؛ «هلا گوشت بریان بستان!»
نفسم ترسید و تن زد و به سلامت مانده قانع شد.
● آواز درویش
نقل است که درویشی آواز می داد که «اگر مرا دو گرده نان بدهند، کارم راست می شود».
شبلی گفت؛ خوشا به حال تو که با دو گرده نان کارت راست می شود.
مرا هر شبانگاه دو جهان در کنار می گذارند و کارم بر نمی آید!»