فاطمه، بانوی سپید آسمانی

حبیب خدا در جمع اصحاب نشسته است که یکباره درب‌های آسمان گشوده می‌شود، در سرزمین ابطح سپهری از سوی خالق متعال فرود می‌آید، او جبرئیل است با پر و بالی گسترده از شرق تا غرب این عالم هستی آمده است با ندایی از سوی خالق این جهان هستی، درود خدا را بر برگزیده خلقت ابلاغ می‌کند خدایی که فرمان داده است تا محمد چهل شبانه‌روز از همسر خود خدیجه دوری گزیند و خدیجه هم جز خیر و نیکی در این جدایی گمانی نمی‌برد.

حبیب خدا در جمع اصحاب نشسته است که یکباره درب‌های آسمان گشوده می‌شود، در سرزمین ابطح سپهری از سوی خالق متعال فرود می‌آید، او جبرئیل است با پر و بالی گسترده از شرق تا غرب این عالم هستی آمده است با ندایی از سوی خالق این جهان هستی، درود خدا را بر برگزیده خلقت ابلاغ می‌کند خدایی که فرمان داده است تا محمد چهل شبانه‌روز از همسر خود خدیجه دوری گزیند و خدیجه هم جز خیر و نیکی در این جدایی گمانی نمی‌برد.

چهل روز می گذرد، چهل روز سخت و گران بر فرستاده و رسول خدا و روزهایی پر از اندوه و رنج بر حضرت خدیجه. امین وحی دوباره بر رسول خاتم فرود می آید، دگر بار درود خدا را بر بنده فرمانبر او ابلاغ می کند و این بار محمد را مژده هدیه الهی می دهد، هدیه ای که حتی جبرئیل امین بی خبر از آن است.

شاید همین نوری باشد که از آسمان به زمین فرود آمده باشد، اینک میکائیل می آید با طبقی دیبا پوشیده که امانتی است برای محمد(ص) و اختصاص به او دارد و به غیر از او هیچ کسی سزاوار بهره مندی از آن نیست، عجب هدیه ای است در این طبق! خوشه ای خرما! خوشه ای انگور، ظرفی پر از آب، پیامبر سیر و سیراب می شود... جبرئیل آب بر دستان پیامبر می ریزد، میکائیل آن را شستشو می دهد و جناب اسرافیل با تکه پارچه ای آن را شستشو می دهد.

کسی حق ندارد از باقیمانده غذا تناول کند و باید به سوی آسمان بازگردد و... پیامبر می بایست به خانه خدیجه وارد شود و با او باشد تا عهد خداوند مبنی بر آفرینش دودمانی پاکیزه از محمد(ص) تحقق یابد و خدیجه درب خانه را به روی پیامبر باز می کند.

... مولای من خوش آمدی، قدم بر دیدگان من بگذار، آمدی و دیده ام روز و شب به راه تو بود... این منم همسر پیامبر، حبیب خدا و رسول آخرین. این منم خدیجه تنهای تنها و فرزندی در شکم که با من سخن می گوید، مرا دلداری می دهد. از طعنه زنان قریشی، زنانی که پشت به من می کردند و سلام نمی دادند...

این همان طفلی است که خدیجه در شکم دارد و با او سخن می گوید و پیامبر دختر بودن طفل را به خدیجه خبر می دهد، خبری که جبرئیل امین آن را از سوی خدا داده است و خداوند دودمان پیامبر را از او قرار می دهد.

قلب خدیجه شاد می شود، ریحانه اش در بطن چون گوهری در صدف پرورش می یابد. روزها و شب ها سپری می شود تا آن که درد شیرینی، وجود خدیجه را فرامی گیرد.

وقت آن می رسد که نور روی ثمره وجودش را ببیند. زنان قریش! به یاری خدیجه بشتابید، چشمان خدیجه به در دوخته شده است، اما نامهربانی آنان اشک دیدگان خدیجه را جاری می کند. خدیجه تو از سخن ما سرتافتی و همسری محمد(ص) آن یتیم تهیدست جناب ابوطالب را پذیرفتی. اینک هیچ یک از ما به یاری تو نخواهیم آمد و مددی به تو نخواهیم کرد...

خدیجه غمگین است که ناگاه چهار بانوی گندمگون، چون زنان بنی هاشم وارد می شوند و اطراف او را می گیرند.

خدیجه هراسناک به آنان می نگرد. ندایی بلند می شود: «خدیجه غمگین مباش. ما خواهران تو و فرستاده خداییم. این منم ساره و این آسیه که در بهشت همنشین تو خواهد بود و آن دیگری مریم، دخت عمران و دیگری کلثوم، خواهر موسی. ما برای یاری تو آمده ایم...»

مادر هستی پا به عرصه وجود می گذارد. بوی عطر بهشتی فضا را آکنده می کند. خانه های مکه نورباران می شود...

محمد خامه یار