زن جوانی با دختربچه چهار، پنج سالهاش عقب تاکسی نشسته بودند. دختربچه یک بسته پفک در دست داشت و همان طور که تند تند پفکها را میخورد مدام به مادرش میگفت: «تشنمه.»
زن جوانی با دختربچه چهار، پنج سالهاش عقب تاکسی نشسته بودند. دختربچه یک بسته پفک در دست داشت و همان طور که تند تند پفکها را میخورد مدام به مادرش میگفت: «تشنمه.» زن جوان کلافه گفت: «تو که تشنته اقلا این وامونده رو نخور که تشنهتر نشی.» مرد میانسالی که جلوی تاکسی نشسته بود به من که حواسم ششدونگ به دختربچه و مادرش بود، گفت: «جناب، بسه دیگه.» پیرمرد به راننده گفت: «با منی؟» مرد گفت: «نخیر، با این آقام که هر هفته سوار تاکسی میشه که سوژه پیدا کنه.» گفتم: «من؟» مرد گفت: «بله، پس کی؟... برادر من بسه دیگه چقدر میخوای تو این تاکسی بشینی؟ بسه... تمومش کن... از تاکسی پیاده شو، برو بیرون، برو یه ذره راه برو، یه ذره نفس بکش، زندگی اون بیرونه...». حال و حوصله این حرفارو نداشتم برای اینکه بحث کوتاه شود گفتم: «چشم... حق با شماست.» به راننده گفتم: «ببخشید من همین جا پیاده میشم.» راننده کنار خیابان ایستاد. دستگیره را گرفتم که در را باز کنم اما در باز نمیشد. هرچه فشار دادم در باز نشد، راننده به مردی که جلو نشسته بود، گفت: «این در گاهی گیر میکنه... میشه شما یه زحمتی بکشین از بیرون در رو برای ایشون باز کنین.» مرد غرولندکنان خواست پیاده شود ولی درِ جلوی تاکسی هم باز نشد. راننده که تعجب کرده بود گفت: «الان درستش میکنم...» اما درِ سمت راننده هم باز نشد و او نتوانست پیاده شود که چیزی را درست کند. زن جوان که کمی ترسیده بود با نگرانی درِ سمت خودش را امتحان کرد. آن در هم باز نمیشد. خواستیم شیشهها را پایین بکشیم، شیشهها هم پایین نمیآمد...
ماموران آتشنشانی که رسیدند از بالای شیشه جلو که سرش پایین بود گفتند: «چشماتونو ببندین تا شیشهها را بشکنیم.» چشمهایمان را بستیم اما شیشهها شکسته نمیشد. عده زیادی با سنگ و چوب و آهن به جان شیشههای ماشین افتادند ولی شیشهها نمیشکست. خواستم چشمم را باز کنم تا ببینم چه خبر است ولی چشمم هم دیگر باز نمیشد، چشم هیچ کداممان باز نمیشد، فقط از بیرون همهمه مردم را میشنیدیم و صدای دختربچه که مدام داد میزد: «تشنمه.... من تشنمه.»
سروش صحت
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است