زندگی شاید همین باشد

«من اناری می‌کنم دانه، به دل می‌گویم / خوب بود این مردم / دانه‌های دلشان پیدا بود / می‌پرد در چشمم آب انار / اشک می‌ریزم / مادرم می‌خندد / رعنا هم ...

«من اناری می‌کنم دانه، به دل می‌گویم / خوب بود این مردم / دانه‌های دلشان پیدا بود / می‌پرد در چشمم آب انار / اشک می‌ریزم / مادرم می‌خندد / رعنا هم ...

رعنا می خندد، من همچنان اشک می ریزم، حالا پشت دستم به کمکم آمده است. زیر لب زمزمه می کنم: «چشم ها را باید شست». رعنا دوباره لبخند می ریزد، دیگران هم.

حالا اشک هایم تا سر انگشتانم بالا آمده اند، دوباره شاعری ام گل می کند: «دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم». رعنا زیرچشمی نگاه می کند، شیطنت می بارد. با نرمی خاصی می گوید که چه شود؟ می گویم «که شاید در میان دست هایت خانه می کردم» می گوید به همین امید باش.

رعنا همچنان به جولان زبانش ادامه می دهد. کلمات مثل فرفره ای که در دست زنی کولی باشد، می چرخد، می چرخد و شوخی یا جدی مرا هم با خودش می چرخاند. بقیه دخترها به مناظره من و رعنا چشم دوخته اند. من سختم است که کم بیاورم، می گویم رعنا: «همین پارسال / شب یلدا/ اناری به دستم دادی / تا برایت دانه کنم» ولی امسال دارم به پایت دانه می شوم. مثل تسبیح مومن که بند پاره می کند و می ریزد روی سنگفرش خیابان.

آره یادم است. «انار ترک خورده ای بود / و دستان تو پر شد از دانه های انارم / و چشمان تو اشک افتاد» حس کردم رعنا هنوز به اشک هایم می خندد، ادامه دادم:

«انارک ترک خورده ای بود / شبیه دل من / پس از حرف های نه چندان قشنگ تو دختر»

رعنا لبخند می بارد. این بار حس می کنم آن شیطنت قبلی در نگاهش نیست. چشم هایش عذرخواهی می کرد، لب هایش مرا به مهمانی خنده هایی می برد که از قند فریمان شیرین تر بود.

یکی از دخترها لب باز می کند «دل آدم ها / اناری ست / دانه های دلشان / در چشم هایشان پیداست» یکی دیگر شرمساری اش را از انارهای دانه شده می گیرد، به من چشم می دوزد، لبخند می زند و می خواند: «... باید / تا بلندای رهایی رفت / از باغ عاطفه اناری چید / و / دانه دانه در آسمان پاشید.» این بار من می گویم که چه بشود؟ حالا او با زبانی زبده، اما سر بزیر که شرم عاشقان دل از دست داده را به یاد آدم می آورد، می خواند «یاد سهراب بخیر / او که می کرد اناری دانه / به دلش گفت / کاش این مردم هم دانه های دلشان پیدا بود / کاش سهراب هم امروز / اینجا بود / تا که می دید / دانه های دل ما پیدا هست»

من به این بیت که «هر بیشه گمان مبر که خالی​است / شاید که پلنگ خفته باشد» ایمان می آورم و با خودم مرور می کنم که« زندگی شاید همین باشد» / همین دوستی ها، همین مهربانی ها، همین حرف زدن ها و شاید انار بهانه ای باشد تا ما قفل زبان بشکنیم و داشته های خودمان را دانسته بر زبان بیاوریم. شاید انار​ بهانه ای بوده است تا ما دانه های دلمان را به هم تعارف کنیم. گل بگوییم و گل بشنویم​ و در سایه این میوه بهشتی قد بکشیم تا دل های هم،​ بار دیگر دسته جمعی زمزمه کنیم: زندگی شاید همین باشد.

علی بارانی