پلاک بر قاب آینه

در آبادان همیشه آباد، نخلستانی به انتظار دست‌های مهربانی بود که از بار سنگین، رهایش کنند.

شعاع سوزان خورشید استان خوزستان را در بر گرفته.

در آبادان همیشه آباد، نخلستانی به انتظار دست‌های مهربانی بود که از بار سنگین، رهایش کنند.

انتظار کوتاه شد و مردمانی با تدارک لازم نزدیک شدند و از آن میان، مردی به سبکی از بلندای نخل تا دسترسی به چیدن میوه‌ها بالا رفت و دست برد تا خوشه‌یی بچیند که توشه‌یی او را به خود فرا

خواند.

مرد از آنچه می‌دید تعجب کرد. در زلف‌های پریشان درخت زنجیری به همراه پلاکی سوراخ شده ماوا گرفته بود.

زنجیر را از گردن شاخه

بر کند و به سنگینی، قامت طی شده را تا زمین سر خورد. سوال‌های بی‌شماری از مغزش گذشت، این نشان از آن کدام پهلوان بوده

است ؛ مفقودالاثری اثرساز یا گمنامی پرآواز؟ این یادگار از کدامین یار است، از کدامین دیار؟ زنجیر را به یاد صاحبش بوسید و آن را با خود به خانه برد و در قاب آیینه آویخت تا هر روز آن را و خود را در تکرار آیینه ببیند و فراموش نکند که در معامله همه سر سود، جان به خاک وطن آنان که باختند، بردند.

آنان که نیست شدند تا ضمانتی بر هست ما باشند.

دوباره پلاک را نگریست و به خود گفت پاسداری از خون شهیدان و حرمت جنگاوران بیداری می‌طلبد زیرا بر پلک‌های بسته غبار خواهد نشست.

بیدار باشیم.

زهرا پورطوسی