ازدواج شفا نمی‌دهد

بیشتر ما فکر می‌کنیم این باور فقط مربوط به گذشته است، فکر می‌کنیم دوره‌اش دیگر گذشته که مادری یا پدری یا ریش سپیدی به جوانی که اختلالی روانی داشت بگوید ازدواج کند تا حالش بهتر …

بیشتر ما فکر می‌کنیم این باور فقط مربوط به گذشته است، فکر می‌کنیم دوره‌اش دیگر گذشته که مادری یا پدری یا ریش سپیدی به جوانی که اختلالی روانی داشت بگوید ازدواج کند تا حالش بهتر شود، اما واقعیت این است که داستان هنوز هم میان برخی خانواده‌ها ادامه دارد و حتی بدتر شده است.
حالا دیگر مردم ترجیح می‌دهند بیماری‌های روانی شاه‌داماد و گل به سر عروس را از هم پنهان کنند به این امید که آنها بروند زیر یک سقف و آنقدر با هم کلنجار بروند و چنان در زندگی مشترک و مسائل مربوط به آن غرق شوند که مشکل‌شان خود به خود حل شود بی‌آن‌که بدانند احتمال دارد همین ناهنجاری‌های روانی که فعلا در حد پایین یا متوسطی است، به واسطه ازدواج، ناگهان جدی شود و اوج بگیرد.
در حقیقت زندگی مشترک مجموعه‌ای مسئولیت‌های جدید و گرفتاری‌ها را به هر دو طرف تحمیل می‌کند که اگر آنها، آماده پذیرش و مدیریت‌کردن‌شان نباشند، نمی‌توانند زندگی خانوادگی موفقی داشته باشند و این احتمال درباره افراد مبتلا به بیماری‌های روانی جدی، بیشتر است. در این شرایط، چند احتمال درباره شیوه برخورد بیمار با شرایطی که ناگهان در آن قرار گرفته است، وجود دارد.
احتمال اول این است که او موضوع را با همسرش در میان بگذارد تا شاید با همراهی او برای حل مساله، به روانپزشک و روان‌شناس مراجعه کند یا شاید هم پس از توضیح درباره مشکلش، هر دو به توافق برسند که از هم جدا شوند و زندگی شان را با این وضع ادامه ندهند، اما معمولا جدایی در این مرحله اتفاق نمی‌افتد و افراد مبتلا به بیماری روانی نیز در این مرحله از بیماری شان چیزی نمی‌گویند، بلکه اغلب سعی می‌کنند آن را پنهان کنند و نشانه‌هایش را انکار کنند برای مثال مردی که پارانوئید است به همسر جوانش می‌گوید: «من فقط نسبت به تو حساسم. این که بد نیست.»
او با کوچک جلوه‌دادن مشکلش سعی می‌کند زندگی مشترک را حفظ کند، اما به مرور زمان که حریم‌های دوطرف تغییر می‌کند، نشانه‌های بیماری عیان می‌شود مثلا همان مرد پارانوئیدی دیگر به همسرش اجازه خروج از خانه را نمی‌دهد یا در خانه دوربینی کار می‌گذارد یا در خیابان همسرش را تعقیب می‌کند.
دعواهای خانوادگی از همین بخش آغاز می‌شود که معمولا به طلاق می‌رسد و حتی گاهی به جای طلاق، یکی از دو طرف زندگی مشترک، قربانی جنایت می‌شود مثل عروس جوانی که دو سال پیش جانش را از دست داد، چون به شوخی کف پای شوهرش را قلقلک داده بود و نمی‌دانست که تازه داماد، خشم بیمارگونه همراه با پرخاشگری شدید دارد و بابت این شوخی، عروسش را خفه می‌کند. حوادثی از این دست ‌کم نیست و بنای همه آنها فقط یک باور اشتباه است؛ عقیده‌ای که از گذشته بوده است و هنوز هم هست و می‌گوید: «ازدواج، بیماران روانی را شفا می‌دهد.»