کاروان اربعین

‏آنچه از من خواستی با کاروان آورده‏ام یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده‏ام از در و دیوار عالم فتنه می‏بارید و من بی‏پناهان را بدین دارالامان آورده‏ام اندراین ره از جرس هم بانگ …

‏آنچه از من خواستی با کاروان آورده‏ام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده‏ام
از در و دیوار عالم فتنه می‏بارید و من
بی‏پناهان را بدین دارالامان آورده‏ام
اندراین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدین جا با فغان آورده‏ام
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان درد و غم و سوز نهان آورده‏ام
قصه ویرانه شام ار نپرسی خوشتر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده‏ام
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود
از برایت دامنی اشک روان آورده‏ام
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آورده‏ام
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در کف خود از برایت نقد جان آورده‏ام
تا دل مهرآفرینت را نرنجانم ز درد
گوشه‏ای از درد دل را بر زبان آورده‏‌ام‏

محمدعلی مجاهدی (پروانه)