دعوت عملی پیامبر(ص)

روزی آدم بی ادبی وارد مسجد شد و آن هنگامی بود که رسول اکرم(ص) با جمعی نشسته بودند. ایستاد و با کمال بی ادبی آن حضرت را با اسم صدا زد و گفت: ای محمد! تو جادوگر دروغگویی هستی! من زیر این …

روزی آدم بی ادبی وارد مسجد شد و آن هنگامی بود که رسول اکرم(ص) با جمعی نشسته بودند. ایستاد و با کمال بی ادبی آن حضرت را با اسم صدا زد و گفت: ای محمد! تو جادوگر دروغگویی هستی! من زیر این آسمان از تو دروغگوتر سراغ ندارم. اگر نمی ترسیدم از اینکه خاندانم مرا عجول بدانند، هم اکنون تو را با همین شمشیر می کشتم و آیندگان را از شر تو نجات می دادم. یکی از اصحاب از جا پرید تا او را تنبیه کند. رسول اکرم(ص) فرمود: «بنشین «کاد الحلیم ان یکون نبیاً» حلم و بردباری، تالی مرتبه نبوت است. آرام باش و بنشین.
آن گاه خودش با لبخندی توأم با لطف و عنایت و محبت به صورت او نگاه کرد و فرمود: «یااخا بنی سلیم» ای برادر بنی سلیم! او از قبیله بنی سلیم بود و شاید رسول اکرم(ص) خواست او را با نسبت دادن به قبیله بنی سلیم احترام کرده باشد. آنگاه نفرمود: تو چرا چنینی؟ بلکه فرمود: چرا بعضی با ما این طور رفتار می کنند؟ چرا در مجلس ما به ما هجوم می آورند؟ چرا با خشونت با ما سخن می گویند؟ اینک به تو بگویم: اگر کسی در دنیا مرا بیازارد، بعد از مرگ در آتش سوزان جهنم خواهد بود. بعد از جا برخاست و فرمود: همراه من بیا تا آنچه می خواهی به تو بدهم! حضرت می داند درد او چیست؟ در خانه اش آورد و مقداری غذا و پول به او داد، بعد فرمود: از من راضی شدی؟ گفت: بله راضی شدم «جزاک الله عن اهل و عشیره خیرالجزاء خداوند تو را جزای خیر بدهد و برای خاندانت سالم نگه دارد.»
بعد حضرت فرمود: تو در جمع اصحاب من سخن گفتی که آنها ناراحت شدند. حال، نزد آنها بیا و همین حرفی که الان به من گفتی آنجا بگو تا آنها هم خوشحال بشوند. گفت: می آیم. رسول خدا(ص) خطاب به اصحاب فرمودند: این عرب از من راضی شده است. آیا اینطور نیست؟ گفت: بله. (جزاک الله عن اهل و عشیره خیرالجزاء) بعد گفت: وقتی که آمدم تو دشمن ترین مردم پیش من بودی و اکنون که می روم محبوب ترین مردم در نزد من هستی. مسلمان شد و رفت. نوشته اند جمع کثیری از قبیله اش هم مسلمان شدند. پس از رفتن او پیامبراکرم(ص) به اصحابش فرمود: مثل من با این مردم، مثل آن عربی است که شترش رم کرده، در بیابان فرار می کرد. مردم می خواستند به او خدمت کنند، از اطراف هجوم آورده و هیاهو می کردند که شتر را بگیرند اما شتر بیشتر رم می کرد و می گریخت! آخر صاحبش گفت: ای دوستان! مرا با شترم بگذارید و بروید، من خودم بهتر می توانم آن را رام کنم.
بعد قدری علف به دست گرفت و آرام آرام جلو رفت و علف را به شتر نشان داد و شتر هم ایستاد. مرد جلو رفت و افسارش را گرفت و دست نوازش بر سر و صورت و سینه اش کشید و او را خواباند و جهاز بر دوشش گذاشت و سوارش شد... بعد فرمود: اگر من هم شما را به حال خودتان رها می کردم او را می کشتید یا می زدید و از شهر بیرونش می کردید، او هم می رفت و دیگر برنمی گشت و جهنمی می شد. ولی من با یک لبخند و مقداری غذا و چند درهم پول مسلمان و بهشتی اش کردم. آیا این بهتر نبود؟ آری! او حرص بر هدایت مردم دارد، اگرچه از آنها فحش و دشنام بشنود و کتک هم بخورد.(۱)

۱) صفیر هدایت، توبه(۰۵)، آیت الله ضیاءآبادی.