خواب دیدم در بیابانی دراز خاک راه از خون پایم رنگ شد از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه حلقه زد بر دستهایم تنگ شد اختری آویخت بر سقف سپهر مار شد پیچید دور گردنم بر زدم فریاد: وای ابری چو …
خواب دیدم در بیابانی دراز
خاک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
اختری آویخت بر سقف سپهر
مار شد پیچید دور گردنم
بر زدم فریاد: وای
ابری چو کوه
غول شد افتاد بر روی تنم
خنجری بر چشم خورشیدی نشست
قطره خونی به درگاهم چکید
کوکبی افتاد بربامم شکست
شب پره شد در غبار شب پرید
آفتابی سرخ در من سبز شد
سبزها در زرد جانم ریخت گرم
بانگ کردم وه چه آف...
اشکم ز شوق
قفل شد بر چفت لب آویخت نرم
جستم از خواب: آسمانی تار تار
کفتری فانوس بر منقار داشت
ماه مینالید و روی گونههاش
جای دندانهای گرگی هار داشت
باز دیدم در بیابانی دراز
خاک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
احمدرضا احمدی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است