امروز با سعدی ـ شنبه ۱۰ دی

نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی سرو بلند بستان با این همه لطافت هر روزش از گریبان سر بر نکرد ماهی گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت بالات خود بگوید …

نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر بر نکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راست‌تر گواهی
روزی چو پادشاهان خواهم که بر نشینی
تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن؟
تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی
خیل نیازمندان بر راهت ایستاده
گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی
ایمن مشو که رویت آیینه‌ای است روشن
تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی؟
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی
ای ماه سرو قامت، شکرانهٔ سلامت
از حال زیر دستان می‌پرس گاه گاهی
شیری در این قضیّت کمتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی، از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
سعدی به هر چه آید،‌ گردن بنه که شاید
پیش که دادخواهی از دست پادشاهی؟