نگاهی به مفهوم حاکمیت و قلمرو شمول آن‏

حاکمیت عبارت است از صلاحیت قوه برتر (‏Super power‏) که از مسائل داخلی به حساب می‌آید. به بیان دیگر، آنچه در صلاحیت حقوق بین‌الملل وارد نشده، در محدوده صلاحیت داخلی است. حقوق بین الملل …

حاکمیت عبارت است از صلاحیت قوه برتر (‏Super power‏) که از مسائل داخلی به حساب می‌آید. به بیان دیگر، آنچه در صلاحیت حقوق بین‌الملل وارد نشده، در محدوده صلاحیت داخلی است. حقوق بین الملل حاکمیت را اختیارات و قدرتی می داند که دولت نسبت به افراد و اموال داخل در قلمرو خود دارد. بدین ترتیب یک منبع قدرت مستقل و مافوق در داخل کشور وجود دارد که با داشتن اختیار کامل برای تعیین حقوق و وظایف اتباع خود، استقلال داخلی و خارجی آن سرزمین را تضمین نموده، سرنوشت آن را رهبری می کند.
سرزمین‌های دارای حق حاکمیت در قوانین بین المللی، حقوق، مزایا و تکالیفی دارند.‏ در قرن شانزدهم حق حاکمیت، قوه مافوقی در داخل کشورها پنداشته می شد که فقط احکام الهی و قوانین طبیعی می توانست آن را محدود نماید. در باب حاکمیت و حیطه نفوذ و دامنه آن نظرات و دیدگاه های متفاوتی از سوی اندیشمندان مختلف علوم سیاسی و حقوق و فلسفه بیان شده است.‏ بُدن (‏Bodin‏) متفکر معتقد به همین مسئله حاکم را برتر از حقوق قرار داده، می گوید: "اجرای معاهدات فقط بدین لحاظ بر حاکم واجب است که حقوق طبیعی (‏Natural Law‏) چنین حکم می‌کند.
" وی حقوق طبیعی را دلیل بر اجرای معاهدات و حق حاکمیت می داند و دامنه نفوذ آن را در قلمرو همین حق، بیان می کند.‏ در قرن هفدهم هابز (‏Habbes‏)‏‎ ‎دامنه اقتدار حاکم را از این هم بیشتر توسعه داده، می گوید که برای قدرت حاکم هیچ محدودیتی نمی توان قائل شد و او نسبت به هر امری، حتی مذهب، حق مداخله دارد. هابز به حاکمیت مطلق و بی چون و چرای حاکم در تمام امور جامعه اعتقاد داشت. از دید وی نمی توان مرزی برای حاکمیت قائل شد. با اینکه گروهی از این عقیده طرفداری می کردند، عده ای دیگر از جمله پوفندورف (‏pufendorf‏) مخالف آن بوده، اظهار می داشتند که حاکمیت به معنی قدرت مافوق و برتر نیست. حاکمیت قوه برتر در داخل قلمرو کشور است، ولی مفهوم قوه مطلق را ندارد. بنابراین می‌توان به وسیله قانون اساسی حدودی برای آن قائل شد. راه حلی که پوفندورف برای دامنه و نفوذ حاکمیت بیان می کند، قانون اساسی است.‏
از آنجا که در آلمان در قرن هجدهم شاهزادگان متعددی حکمروایی می‌کردند و هر یک دارای استقلال عمل بودند، حقوقدانان نیز تحت تأثیر همین عامل، بین حق حاکمیت مطلق یا کامل و حق حاکمیت نسبی یا ناقص تمایز نهادند. حاکمیت مطلق از آن امرایی بود که دارای استقلال تام در داخل و خارج کشور خود بودند و حاکمیت نسبی یا ناقص را امرایی داشتند که در پاره ای از امور داخلی یا خارجی استقلال کامل نداشتند. بنابراین در این دوره، امکان تقسیم حق حاکمیت مطرح می گردد.‏ در قرن نوزدهم تفکر غالب بر تقسیم حق حاکمیت است. در قرن بیستم و در تکامل نظریه های پیشین، این سئوال مطرح می‌گردد
که حق حاکمیت تا چه حد با تحول طبیعی حقوق بین الملل و سازمان بین المللی متعارض است. سرانجام این نظریه پذیرفته می شود که دامنه شمول و وسعت حق حاکمیت در ارتباط کامل با توسعه حقوق بین الملل است. قبول تعهدات بین المللی از طرف هر کشور به این معناست که موضوعاتی را تا اندازه ای از حدود حاکمیت خود خارج ساخته است.‏ اما حدود حاکمیت کشورها به حسب میزان تعهدات شان در جامعه بین الملل متغیر است. حاکمیت عملاً به معنی دارا بودن استقلال خارجی و داخلی است. اما مفهوم استقلال این نیست که یک کشور مستقل، از هر قید و بند حقوقی در صحنه بین المللی رها باشد. استقلال رهایی از کنترل و حاکمیت سایرین است، نه رهایی مطلق از هر قید و بند حقوقی. از این رو یک کشور در اجرای قانون کشور خود و عملی ساختن اهداف و آرمان ها و حتی نحوه حاکمیت خود، تحت تاثیر و فشار جامعه جهانی عملی می کند.‏

منابع:
کلیات تاریخ فلسفه به زبان ساده، دکتر ملیحه صابری نجف آبادی، تهران: انتشارات سمت: ۱۳۸۹.
سیر تاریخی اندیشه های سیاسی در غرب (از افلاطون تا نیچه)، دکتر احمد بخشایشی اردستانی، تهران: انتشارات آوای نور، چاپ چهارم ۱۳۸۸.
سیر اندیشه فلسفی در غرب، دکتر فاطمه زیباکلام، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم ۱۳۸۵.
آثار کلاسیک فلسفه، مترجم مسعود علیا، تهران: ققنوس، ۱۳۸۲‏