امروز با سعدی ـ دوشنبه ۷ آذر

مرا از آن‎ ‎چه که بیرون شهر صحرایی است قرین دوست به هر جا که هست، خوش جایی است کسی که روی تو دید است، ازو عجب دارم که باز در همه عمرش سر تماشایی است امید وصل مدار و خیال دوست مبند گرت …

مرا از آن‎ ‎چه که بیرون شهر صحرایی است
قرین دوست به هر جا که هست، خوش جایی است
کسی که روی تو دید است، ازو عجب دارم
که باز در همه عمرش سر تماشایی است
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پروایی است
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغمایی است
به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم
اگر چه عیب کنندم که باد پیمایی است
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد؟
تو را که هر خم مویی کمند دانایی است
ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی
نهاده بر سر و خاری شکسته در پایی است
هزار سرو به معنی به قامتت نرسد
و گرچه سرو به صورت بلند بالایی است
تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب؟
به دست خویشتنم زهر ده که حلوایی است
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سودایی است
تو را ملامت سعدی حلال کی باشد؟
که بر کناری و او در میان دریایی است