رسول نور و رحمت

کامران شرفشاهی-شب سرشار از سکوت و آرامش بود و بر مخمل سیاه آسمان ستاره ها آنچنان درشت به نظر می رسیدند که گویی از هر زمان دیگری به زمین نزدیک تر شده اند. بر فراز کوهی در جوار مکه،مردی …

کامران شرفشاهی-شب سرشار از سکوت و آرامش بود و بر مخمل سیاه آسمان ستاره ها آنچنان درشت به نظر می رسیدند که گویی از هر زمان دیگری به زمین نزدیک تر شده اند.
بر فراز کوهی در جوار مکه،مردی چهل ساله غرق در اندیشه های بلند خویش بود. و چشمهایش با خواب بیگانه.
او بارها به تنهایی به این نقطه از کوه صعود کرده بود و در کنار غار کوچکی به نام «حرا» که یک نفر بیشتر در آن جا نمی گیرد، برای خود خلوتی آسمانی فراهم کرده بود.
بیست و هفت روز از ماه رجب می گذشت و هوا لطیف و دلپذیر بود. نسیم نوازشگری که می وزید، به روح مرد طراوت خاصی می بخشید... زندگی برای او همیشه لبریز از کار و تلاش بود.
محمد بن عبدا... در شهر به «محمد امین» معروف بود و در میان مردم هیچکس از چنین محبوبیت و احترامی برخوردار نبود، جز او.
محمد در جستجوی تعریف دیگری از زندگی بود و برای او سعادت معنای دیگری داشت. او در همه جا و همه حال احساس کرده بود که نیرویی فراتر از حد تصور از او حمایت می کند و در دشواریها از یاری او دریغ نمی ورزد. نیرویی که او را به پاکی و مهربانی دعوت می کند و درهای بسته را به رویش می گشاید و قلبها را به تسخیر او درمی آورد.
محمد مردم را در تباهی و گمراهی می دید و چه بسیار اندیشیده بود تا راهی برای رهایی آنان پیدا کند، تا همه بتوانند در کنار یکدیگر با صلح و دوستی زندگی کنند و هیچکس بر دیگری ستم روا ندارد و فخرفروشی نکند.
او نسبت به آینده بشریت نگران بود. بشریتی که در گرداب سودپرستی و بهره کشی از همنوع گرفتار شده بود و خرافه گرایی را مانع بزرگی در راه خوشبختی انسانها می دید.آن شب نیز محمد در افکار بلند و آرزوهایش غرق بود که ناگهان نور خیره کننده ای درخشید و در چشم بر هم زدنی تمام آسمان را فرا گرفت. نور لحظه به لحظه به محمد نزدیک شد و به شکل فرشته ای زیبا و نورانی در مقابل محمد ایستاد.
محمد در شگفت شد و با خود اندیشید که این موجود زیبا و باعظمت کیست، چیست و از کجا آمده و در آن نیمه شب راز آلود از او چه می خواهد؟ چه می جوید؟ فرشته که کسی جز جبرییل نبود به صدا درآمد:
- بخوان محمد!
محمد به پا خاست. دیگر از تاریکی خبری نبود. همه جا را نور فرا گرفته بود و به هر سمت که نگاه می کرد، فرشته را مقابل خود می دید.
بار دیگر صدای فرشته سکوت را شکست:
- بخوان محمد!
محمد احساس کرد که تمام وجودش به لرزه درآمده است. با خود اندیشید که چه بسیار علاقمند بوده که خواندن و نوشتن را بیاموزد، اما هیچگاه مجال این کار فراهم نشده. این نکته برای او حیرت آور بود و هیچ دلیل و پاسخی بر بی سواد ماندن خود نمی یافت.
اینک محمد در برابر فرشته ای ایستاده بود که به اصرار او را به خواندن دعوت می کرد و در پیش رویش کتابی گشوده شده بود که سطرهایش همه از جنس نور بود و روشنایی.
محمد لب از لب گشود و به آرامی گفت:
- چه بخوانم؟ من که خواندن نمی دانم!
جبرییل تبسمی کرد و گفت:
- بخوان به نام پروردگارت که آفرید...
محمد احساس کرد باری سنگین تر از تمام کوهها و فراتر از طاقت و تحمل تمامی انسانها به او سپرده شده. جذبه عمیقی او را در برگرفته بود. صورتش از حرارتی ملکوتی، گل انداخته بود و دانه های عرق مانند شبنم صبحگاهی بر روی گلبرگها، چهره اش را پوشانده بود. لبهایش بی اختیار آیات نور را تلاوت می کرد. آیاتی که گویی از اعماق وجود او بر می خاست و همچون پرنده ای از سینه او به فضا پرمی کشید.
محمد(ص) از فراز کوه به مکه که هنوز در خواب بود نگاه کرد. اکنون او آخرین پیامبر برگزیده خدا بود و رسالت او آغاز شده بود. رسالتی که بشارت پیامبران پیش از او بود و وعده ای که سرانجام تحقق یافته بود.
محمد(ص) به آسمان نگاه کرد و با خود اندیشید که باید به شهر بازگردد و با طلوع سپیده دعوت خود را آغاز کند...