امروز با سعدی ـ سه‌شنبه ۷ تیر

آن را که غمی چون غم من نیست، چه داند کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند؟ وقت است اگر از پای در آیم، که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند سوز دل یعقوبِ ستمدیده ز من پرس کاندوه …

آن را که غمی چون غم من نیست، چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند؟
وقت است اگر از پای در آیم، که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوبِ ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان، سوخته داند
دیوانه گرش پند دهی، کار نبندد
ور بند نهی، سلسله در هم گسلاند
ما بی‌تو به دل بر نزدیم آبِ صبوری
در آتشِ سوزنده صبوری که تواند؟
هر گه که بسوزد جگرم، دیده بگرید
وین گریه نه آبی است که آتش بنشاند
سلطانِ خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سرِ صبرِ منِ مسکین ندواند
شیرین ننماید به‌دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی بچشاند
گر بار دگر دامن کاهی به کف آرم
تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند
ترسم که نمانم من ازین رنج، دریغا
کاندر دل من حسرتِ روی تو بماند
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند
فریاد که گر جورِ فراق تو نویسم
فریاد بر آید ز دل هر که بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار که خون می‌چکد از گفتهٔ سعدی
هرک این همه نشتر بخورد، خون بچکاند