أقتلوا یوسف

بنام من که خداوندم ، تابنده أنجم بر مخاطب خاصّم ، میدانم و می بینم ، از دشمنان شماتت و از دوستان حمایت ! و لیکن از هر دو، این منم که بی نیازم ، با این همه ، بنده آن بنده ام که بر جانش …

بنام من که خداوندم ، تابنده أنجم بر مخاطب خاصّم ، میدانم و می بینم ، از دشمنان شماتت و از دوستان حمایت !
و لیکن از هر دو، این منم که بی نیازم ، با این همه ، بنده آن بنده ام که بر جانش آتش از عشق افروزد ...
دل دهم بر آن چشمی کز فراق یار قطره ای اشک فرو ریزد ،
جان و دل نثار کنم دل شده ای را که قصه دل شدگان گوید و مستمعی که غصه ماهرویان شنود ...
وه ، چه قصه ای شیرین تر از یوسف دلها ، قصه عاشق و معشوق و داستان فراق و وصال !
پس بشنو از من اگر درد زده ای که سوختگان باید سوز سوختگان چشند ، حسرتیان باید حسرت دلدار برند که :
یازدهمین پسر یوسف بود که هیچ عزیزی بعزّ او نرسد و هیچ فهمی او را درنیابد و هیچ دانایی قدر او نداند ،
کآن روز که تخم درد عشق در دلهای آشنایان پاشیدیم بشریتش به جنس خود نمودیم و حلقه دار ارادتش به حلق یعقوب آویختیم
و تو یوسف می بینی و یعقوب نمی بینی ، لیلی می بینی و معشوق نمی بینی ، تو مجنونی میدانی و عاشقی نمیدانی !
تو از خلق و آدمی بیرون از تن ظاهر چیزی نمی بینی ، اینست کز کوی حقائق و راه مردان دور افتاده ای ،
هفتاد سال در منزل خاک مانده ای و هرگز قدم در ولایت عشق ننهاده ای که بیرون آیی ، پایبند صورت حنفی گشته ای و هرگز عالمی بر صفت سماع ندیده ای ، چه ، حقیقت آفتاب سماع آن نبود که بر صحرا و برلسان گرگ یوسف جلوه کرد که سماع منم و آنچه میگویم از نداء قدیم بارگاه جبروت و از یادگار روز میثاق یعقوب با برادران ، آنگاه که فرمود : اوصیکم بتقوی الله و بحبیبی یوسف ...
اما بدا پسران یعقوب که چون از دیدار پدر غائب گشتند ، در تدبیر قتل یوسف شدند و جملگی گفتند : « اقتلوا یوسف »
و ما أدراک ما یوسف ؟ که وی چون پاره ای راه برفت ، رنجور گشت و گفت : ای برادران تشنه ام ، مرا آب دهید ...
برادران کوزه آب بر زمین زده ، شکسته ، پس یوسف بدانست که کربلا آغاز شده ، بگریسته و زاری کرده ...
و از پس برادرانش همی دویده ، عرق از پیشانی گشاده و اشک از دیده روان ، پای آبله کرده میگفت :
ای برادران آل ابراهیم ، نه این بود عهد پدر با شما از بهر من ، نه این بود به شما امید پدر من و ایشان همی می شنیدند ...
ولیکن او را همچنان به رنج تشنگی و گرسنگی میداشتند تا تلف شود تا آنگه که از ایشان نومید گشت و از رنج سفر خسته و بیهوش گشت ، پس یک از برادرش بر وی مشفق گشت ، سر یوسف کنعان بر دامن گرفت و نالان و رنجور گفت : یا یوسف صعب است این کار که تو را پیش آمد و من عظیم رنجورم که با تو چنین کردیم ، یوسف به هوش آمد و گفت زینهار که من خود دانسته بودم که من اهل غمگینانم و از خاندان محنت زدگان ، لکن گفتم باشد که محنت من از بیگانگان بود ، کی دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران برم ؟ پس آنگاه بزارید و بنالید و باز گفت : ای پدر از حال من خبر نداری و ندانی که بر فرزندت چه می رود ، برادران کز حال وی به رحم آمده بودند از کشتن وی بگذشتند و او را به چاه فرو گذاشتند و لیکن چون به نیمه چاه رسید ، دست او را رها کردند تا بمیرد یا غرق شود و لکن ربّ العزه او را به قعر چاه رسانید و در میان آب سنگی قرار داد که یوسف بر آن سنگ نشیند و هیچ رنج به وی نرسد ...
ثمّ چون از سر چاه بازگشتند گفتند ، اکنون که پیش پدر رویم چه حجّت آریم و چه گوییم ؟ پس مثنوی شیطان باز کردند و قصه شبان و موسی خواندند و اتفاق کردند بزغاله شبان را بکشند و پیراهن یوسف به خونش آلوده کنند و پیش پدر دربرند و بگویند یوسف را گرگ بخورد و این پیراهن آلوده به خون نشان ماست ، یعقوب که به انتظار ایشان از خانه فرسخی راه بیامده و بر سر راه یوسف دلها بنشسته بود ، برادران را بدید چه گریان و عجب زاری کنان ، پس بر خود بلرزید و گفت : چه رسید شما را ای مسلمانان ، یوسف زهرا کجاست ؟


دانیال دهقانیان