این که شعر در نثر هم اتفاق میافتد حرف تازهای نیست و در روزگار ما کم نیستند شاعرانی که شعرهایشان را بدون آن که تقطیع کنند، پشت سر هم مینویسند و هر اهل فنی با خوانش آنها بر این …
این که شعر در نثر هم اتفاق میافتد حرف تازهای نیست و در روزگار ما کم نیستند شاعرانی که شعرهایشان را بدون آن که تقطیع کنند، پشت سر هم مینویسند و هر اهل فنی با خوانش آنها بر این که این سطرها چیزی فراتر از نثر هستند تاکید میکند و شاید بهترین نمونه برای این ادعا آثار احمدرضا احمدی باشد.
اما نکتهای ظریف در این میان وجود دارد که کلمات را از سمت نثر بودن به شعر بودن پرتاب میکند و آن منطقی است که شاعر در برخورد با کلمات (به مثابه کوچکترین اجزای زبان) و جهان اطرافش دارد.
اما این مقدمه بهانهای بود تا این هفته ۲ شعر از زهرا شجاع سنگچولی را بخوانیم؛ شاعری جوان و متولد ۱۳۶۶ که در حال تجربه است و هنوز تا رسیدن به مرز شعر جدی و آفریدن لحظههای ناب کمی فاصله دارد، اما نمیتوان منکر استعداد و توانایی ذاتی او در چینش واژگان شد. امروز در حالی مهمان کلمات زهرا شجاع سنگچولی هستیم که به او توصیه میکنیم کلماتش را بیشتر جدی بگیرد و با خوانش شعرهای خوب روزگارمان و آشنایی بیشتر با تاریخ ادبیات به تکنیکها و ظرایف بیشتری در حوزه فرم و زبان دست پیدا کند.
▪ دلتنگیهای کف پیادهرو...
میگویند باید سفید بپوشم
و تمام عمرم را روی پاهایم بایستم بدون کفشهای تو
تلفن زنگ میخورد...
باید...
نه...
باید کنارت میبودم
خیابانهای کودکیام باید منتظر میماندند،
برای رد شدنت
تلفن زنگ میخورد...
دنیا در تراس خانه من ایستاده است
بیشتر از اینها باید بنویسم...
ارتفاع احمقانه ایست،
درد دارد
ولی میدانم،
دستهایت مرا میگیرند،
وقتی دلتنگیهایم کف پیادهرو پخش میشوند
▪ روایت...
مینویسم...
واکس میزنم خاطرات قهوهای رنگم را
مبادا یادم برود،
نگاههای گرمتان را وقتی سردم بود
مینویسم...
برای حرفهایی که آمد،
ناگفتههایی که رفت
به خاطر لحظههایی که هنوز،
در «سکوت با صدای آب»
روبهروی عقربهها ایستادهاند
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است