چو نیست راه برون آمدن ز میدانت ضرورت است چو گوی احتمال چوگانت به راستی که نخواهم بریدن از تو امید به دوستی که نخواهم شکست پیمانت گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی به هر چه حکم کنی، …
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورت است چو گوی احتمال چوگانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی، نافذست فرمانت
اگر تو عید همایون به عهد باز آیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
مه دو هفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قدِ خرامانت
نظر بهروی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتّانت
غلام همّت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصّر است هنوز از ادای احسانت
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است