امروز با سعدی ـ سه‌شنبه ۲۰ اردیبهشت

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی: مرو اندر پی خوبان …

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی: مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سرّی است خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلّت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است، تحمّل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود، چون تو بیایی؟
شمع را باید ازین خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانهٔ مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی