بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را یارب، تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه باز بیند دیدار آشنا را نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان وقعی است ای …
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یارب، تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه باز بیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعی است ای برادر، نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدّعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی، قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است