بهار است! بهار است!

سینه سرخ کوچک چشمانش را گشود و از خواب بیدار شد. امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت. همه چیز تر و تازه و تمیز به نظر می رسید. ناگهان سینه سرخ فهمید چه اتفاقی افتاده است. او باید به …

سینه سرخ کوچک چشمانش را گشود و از خواب بیدار شد. امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت. همه چیز تر و تازه و تمیز به نظر می رسید. ناگهان سینه سرخ فهمید چه اتفاقی افتاده است. او باید به همه خبر می داد. برای همین در یک لحظه به آسمان پرید و به دور دستها پرواز کرد. بالا و بالاتر پرید. سینه سرخ باید موضوع مهمی را به تمام جهان اعلام می کرد. چیزی که تنها او می توانست بگوید. سینه سرخ در حالی که در اطراف چمنزار پرواز
می کرد، آواز سر داد:
بهار است! بهار است!
یک موش صحرایی خواب بود. در لانه عمیق و زیرزمینی خود چشمانش را باز کرد. بینی خود را تکان داد و به بیرون از خانه دوید. خورشید بر دشت ساکت می تابید. در زیر چمنهای قدیمی و
قهوه ای،جوانه های کوچک و سبزی روییده بود. چمنزار دوباره به زندگی باز گشته بود. بزودی شاداب و سبز و زیبا می شد.
موش صحرایی کوچک در حالی که نفس عمیقی در هوای خوش و خنک بهار می کشید، با خود گفت:
بهار است! بهار است!
سینه سرخ آواز می خواند:
بهار است ! بهار است!
او چند لحظه ایستاد تا حیوانات بیشه را خبر کند.
یک راکون آرام سرش را بلند کرد تا صدای
سینه سرخ را بشنود. بعد به آرامی از لانه اش خارج شد و روی زمین پوشیده از برف قدم گذاشت.
پروانه ای بال زنان از روی بینی اش گذشت. در آن نزدیکی، روباهی، نوید بهار را شنید و به دقت هوا را بو کشید. روباه در حالی که از خانه اش خارج می شد، متوجه جیرجیرکی شد که روی زمین می پرد. روباه،
بازی کنان در میان بوته های درختان به دنبال جیرجیرک می دوید. او با خود گفت:
بهار است! بهار است!
راکون در حالی که در میان درختان به طرف نهر کوچکی می دوید تا اولین جرعه آب در فصل بهار را بنوشد، با خود گفت:
بهار است! بهار است!
آن روز صبح، سینه سرخ در آسمان پرواز کرد و با آ‌واز خود این خبر با شکوه را به همه اعلام کرد. آنگاه متوجه گودال آبی شد و به طرف آن فرود آمد تا آب بنوشد. او بین هر جرعه از آن آب خنک و تمیز، فریاد زد:
بهار است! بهار است!
ناگهان زمین شروع به حرکت کرد. یک موش کور، نوید بهار را از سینه سرخ شنیده بود. موش کور در همان حال که زیرزمین تاریک را برای پیدا کردن صبحانه سوراخ می کرد، فکر کرد:
بهار است ! بهار است!
سینه سرخ کوچک بعد از اینکه تشنگی اش را رفع کرد، دوباره به آسمان پر گشود. در حالی که بالای درختان پروازمی کرد، به تمام حیواناتی که در چمنزار، بیشه و زیرزمین زندگی می کردند، خبر داد که بهار رسیده است، اما هنوز کارش را تمام نکرده بود. سینه سرخ بر فراز خانه ها پرواز کرد، روی شاخه درخت کهنسالی نشست و رو به روی یک پنجره باز، آواز سر داد:
بهار است! بهاراست!
درون خانه، در نزدیکی درخت کهنسال، پسر بچه کوچکی در اتاق خوابیده بود. صدای آواز سینه سرخ، پسر بچه را از خواب بیدار کرد. او به طرف پنجره اتاقش رفت و متوجه سینه سرخ شد که روی شاخه درخت آواز می خواند. پسر بچه با شوق خندید. خیلی سریع لباس پوشید و با عجله از اتاق بیرون رفت و در حالی که با سرعت از راهرو عبورمی کرد، با هیجان فریاد زد:
مادر، مادر، یک سینه سرخ پشت پنجره اتاق من آواز می خواند. حتماً بهار است! بهار است!

دونا ایمپرونتو
ترجمه: سیده مینا لزگی