امروز با سعدی

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست؟ تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست؟ دل زنده می‌شود به امید وفای یار جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست تا نفخِ صور باز نیاید به خویشتن هرکه اوفتاد …

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست؟
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست؟
دل زنده می‌شود به امید وفای یار
جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست
تا نفخِ صور باز نیاید به خویشتن
هرکه اوفتاد مست محبت ز جام دوست
من، بعد ازین اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانئی نبرم جز سلام دوست
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتن است، جان ندهد جز به‌نام دوست
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت، غلام دوست
گر دوست را به‌ دیگری از من فراغت است
من دیگری ندارم قائم مقامِ دوست
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آنکه سر بنهی زیر بام دوست
درویش را که نام برد پیش پادشاه؟
هیهات از افتقار من و احتشام دوست
گر کام دوست کشتن سعدی است، باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به‌کام دوست