امروز با سعدی

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو در عبارت می‌نیاید چهرهٔ زیبای تو چون تو حاضر می‌شوی، من غایب از خود می‌شوم بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو کاشکی صد چشم ازین بی خواب‌تر …

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می‌نیاید چهرهٔ زیبای تو
چون تو حاضر می‌شوی، من غایب از خود می‌شوم
بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم ازین بی خواب‌تر بودی مرا
تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندرآن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود
بنده سر خواهد نهاد آنگه زسر سودای تو
در ازل رفتست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروزست و استغنای تو
گر بخوانی، پادشاهی ور برانی، بنده‌ایم
رأی ما سودی ندارد تا نباشد رأی تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ‌ای سروتن، چون جان خویش
دوست می‌داریم وگرسر می‌رود در پای تو
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حدِّ زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو