امروز با سعدی

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص در افکنی به عقاب که را مجال نظر برجمال میمونت بدین صفت که تو دل می‌بری ورایِ حجاب؟ درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی کنون که شهر گرفتی،‌روا …

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص در افکنی به عقاب
که را مجال نظر برجمال میمونت
بدین صفت که تو دل می‌بری ورایِ حجاب؟
درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی
کنون که شهر گرفتی،‌روا مدار خراب
به موی تافته، پایِ دلم فرو بستی
چو موی تافتی ای نیکبخت، روی متاب
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی‌دانی، ای گل سیراب
اگر چراغ بمیرد، صبا چه غم دارد؟
وگربریزد کتان، چه غم خورد مهتاب؟
دعات گفتم و دشنام اگر دهی، سهل است
که با شکردهنان خوش بود سئوال و جواب
کجایی ای که تعنّت کنی و طعنه زنی؟
تو برکناری و ما اوفتاده در غرقاب
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است؟
گرت معاونتی دست می‌دهد، دریاب
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
تو باز دعوی پرهیز می‌کنی، سعدی
که دل به کس ندهم؛ کُلُّ مُدّعٍ کذاب