امروز با سعدی

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او روی خلاص نیست به جهد از کمند او مستوجب ملامتی ای دل، که چند بار عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او آن بوستان میوه شیرین که دست جهد دشوار می‌رسد به درخت …

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
روی خلاص نیست به جهد از کمند او
مستوجب ملامتی ای دل، که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
آن بوستان میوه شیرین که دست جهد
دشوار می‌رسد به درخت بلند او
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهر بند او؟
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
تا جز در او نظر نکند مستمند او
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد
ورنه به هیچ به نشود دردمند او
او خود مگر به لطف، خداوندیی کند
ورنه ز ما چه بندگی آید پسند او؟
سعدی چو صبر ازوت میسر نمی‌شود
اولی‌تر آنکه صبر کنی بر گزند او
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گو بسنانم بدوز یا بخدنگم بزن
گر بشکار آمدست دولتِ نخجیر او
گفتم از آسیب عشق روی بعالم نهم
عرصه عالم گرفت حسنِ جهانگیر او