امروز با سعدی

من همان روز که آن خال بدیدم،‌ گفتم بیم آن است بدین دانه که در دام افتم هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد گو بدانید …

من همان روز که آن خال بدیدم،‌ گفتم
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد
گو بدانید که من با غم رویش جفتم
رنگ‌ِ رویم،‌ غم دل پیش کسان می‌گوید
فاش کرد آنکه زبیگانه همی بنهفتم
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار
معرفت پند همی داد و نمی‌پذرفتم
هر که این روی ببیند،‌ بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم؟
آتشی بر سرم از داغ جدایی می‌رفت
و آبی از دیده همی شد که زمین می‌سفتم
عجب آن است که با زحمت چندینی خار
بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم
پیش ازین خاطر من،‌خانه پرمشغله بود
با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی
آنچه در وسع خودم در دهن آمد، گفتم