امروز با سعدی

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود مجنون از آستانهٔ لیلی کجا رود؟ گر من فدای جان تو گردم، دریغ نیست بسیار سر که در سر مهر و وفا رود ورمن گدای کوی تو باشم، غریب نیست قارون اگر بخیل …

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانهٔ لیلی کجا رود؟
گر من فدای جان تو گردم، دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
ورمن گدای کوی تو باشم، غریب نیست
قارون اگر بخیل تو آید، گدا رود
مجروح تیر عشق، اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود زپیش تو، چشم ازقفا رود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایق است که بر چشم ما رود
در هیچ موقفم سرگفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود
از هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود
ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود
ای آشنای کوی محبت، صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود
سعدی، به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازم است که خار جفا رود