امروز با سعدی

امشب به راستی شب ما روز روشن است عید وصال دوست علی رغم دشمن است باد بهشت می‌گذرد یا نسیم صبح؟ یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است؟ هرگز نباشد از تن و جانت عزیز تر چشمم که در سرست و روانم …

امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت می‌گذرد یا نسیم صبح؟
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است؟
هرگز نباشد از تن و جانت عزیز تر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه، سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه‌چین بود، آنجا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشمِ تنگدلان،‌چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هرجا که می‌رود متعلق به دامن است
شیرین به در نمی‌رود از خانه بی‌رقیب
داند شکر که دفع مگس باد بیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاوِ دهل‌زن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق؟
هرچ آن به آبگینه بپوشی، مبین است