خاکریزهای بهشت

از خیابان آواز تو از پنجره‌ نماز تو تا دروازه های سیال بهشت راهی نبود آن روز که در بساط من آهی نبود دستهایت با رودها به دریا می‌ریخت و دریا مشتی می‌شد، گره شده از خشم درختان …

از خیابان آواز تو
از پنجره‌ نماز تو
تا دروازه های سیال بهشت راهی نبود
آن روز
که در بساط من آهی نبود
دستهایت با رودها
به دریا می‌ریخت
و دریا مشتی می‌شد، گره شده از خشم
درختان نارنج و سیب
با تو در زاویه ‌های گمنام آسمان
قدم می‌زدند
لبخند می‌زدی
کوهها پرستو می‌شدند
می‌گریستی
خاکریزها بهشت می‌شدند
و بهشت همین جا بود
روی پیراهن متواضع برادرم
در میان گیسوان ناتمام دخترکان
برشانه‌های متلاطم پدرم
در خانه‌های که پیرنشدند
بهشت همین جا بود
من اما کوچک بودم
و پشت فنجانهای چای گم شدم
فرشته‌ها مرا ندیدند
من مانده‌ام
با این کلمات بی‌دست و پایی
که نمی‌توانند مرا به تو برسانند
نگاه کن!
جیب‌هایم پر از نام توست
من همچنان شعر می‌گویم
و فنجانهای چای چند برابر شده‌اند
چرا دست مرا نگرفتی؟

محمد رضا‌مهدی زاده