آموختن شناختدرمانی آسان است اما وقتی پای استفاده کردن میرسد، آدمیمثل من که درگیر افراط و تفریطهای ذهنش شده، اغلب یادش میرود قبل از اینکه حرف تندی بزند، فکر تلخی بکند …
آموختن شناختدرمانی آسان است اما وقتی پای استفاده کردن میرسد، آدمیمثل من که درگیر افراط و تفریطهای ذهنش شده، اغلب یادش میرود قبل از اینکه حرف تندی بزند، فکر تلخی بکند یا رفتار زشتی نشان بدهد، کاغذ و قلم بردارد. شناختدرمانی به طور خلاصه یعنی مبارزه با حکومت هیجانهای آنی و تصمیم و تعمیمهای احساسی.
در اولین جلسه مشاوره، دکتر توضیح داد که هر اتفاقی برای یک فرد مبتلا به اختلال دوقطبی، هیجانهایی شدیدتر از آدمهای دیگر همراه دارد. اتفاق، گیریم سوختن ناهار، باعث میشود فکر کنم چقدر دستوپاچلفتی و حواسپرت هستم، آشپز بدی هستم، بلد نیستم غذا بپزم، خنگم و اصولا هیچ کاری را درست انجام نمیدهم. ذهنی که دایم در نوسانهای خلقی و عاطفی غوطه میخورد، من را از یک تکه مرغ سیاهشده یا یک قابلمه برنج دودگرفته میرساند به آدمی که «هیچ» کاری بلد نیست. وقتی هم که افسرده باشم، همه این افکار به طور دردناکی دلچسب میشوند. یادم میرود در این ماه، ۲۸ ناهار درست کردم که همه عالی بودند، لوبیا پلوهام لنگه ندارند بس که خوشمزهاند. پس اگر جلوی آشپز بد اینها را بنویسم، دو امتیاز مثبت دارم، یک امتیاز منفی. خب، من آشپزی هستم که نمرهاش مثبت یک است. پس هیچ کاره نیستم. معمولی هستم. بعد مینویسم که من خنگم و هیچ کاری بلد نیستم و زیرش دلایلم را مینویسم. مثلا اینکه رانندگی بلد نیستم ناراحتم میکند؛ یک بار آییننامه رد شدهام، دوبار هم امتحان شهر. فکر کردم ضعیف و حواسپرتم. به علاوه، میترسم که راننده خوبی نشوم، از اینهایی باشم که همیشه ۱۰ نفر پشت سرشان بوق میزنند. میترسم آبرویم برود. برای همین هم دیگر سراغش نرفتم. آییننامه را توی اتوبوس و تاکسی حفظ میکنم. برای امتحان شهر، چند جلسه معلم میگیرم، چند شب هم با پویا میرویم تمرین که راه بیفتم. اما با ترسم چه کار کنم؟
در جلسه دوم، بنبست شناختدرمانی را به دکتر نشان دادم. هیچ راهحل عملی وجود ندارد که تضمین کند من راننده خیلی خوبی از آب دربیایم. دکتر روی سربرگ نسخهاش نوشت: «صفر و یک، سیاه و سفید، خوب و بد، زشت و زیبا» و بعد پرسید: «به نظرت تو در زندگی زناشوییات خوشبختی؟» سوال سختی بود. گفتم: «همدیگر را دوست داریم اما پویا خیلی آرامتر از من است و این من را حرص میدهد. در عوض، داد و بیداد نداریم. با خانواده من صمیمیاست. از وقتی مریض شدهام بیشتر توی خودش میرود اما خب در مجموع...» دکتر حرفم را قطع کرد و گفت: «بله، در مجموع زندگی شما یک نمره مثبت گرفت. نه صفر شد، نه منفی. گیریم که تو راننده رالی هم نشوی یا چند ماهی همه توی خیابان مسخرهات کنند. ممکن است تصادف کنی یا جریمه بشوی. در عوض، مترجم خوبی هستی. اصلا دکترای لوبیاپلو داری!» من خندیدم، در حالی که از فکر برگشتن به خانه و مبارزه با وسوسه بریدن تنم بغض داشتم. پرسیدم: «چطور با این فشار مبارزه کنم؟»
آبنوس مصلحی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است