موسیقی فراتر از فلسفه

«موسیقی مکاشفه‌ای است عظیم‌تر از کل فلسفه» این جمله تحلیلی از بتهوون در باب موسیقی، انسان را وامی‌دارد تا موشکافانه‌تر و عمیق‌تر به هنر موسیقی و علم موسیقی بنگرد. بتهوون موسیقی …

«موسیقی مکاشفه‌ای است عظیم‌تر از کل فلسفه» این جمله تحلیلی از بتهوون در باب موسیقی، انسان را وامی‌دارد تا موشکافانه‌تر و عمیق‌تر به هنر موسیقی و علم موسیقی بنگرد. بتهوون موسیقی را میدانی برای اندیشه کردن و کشف حقیقت و هستی می‌داند برخلاف نظریات بسیاری از تئوریسین‌های قدیم و جدید که هدف موسیقی را لذت صرف می‌دانند و بر این باورند که انسان از طریق این هنر که فقط جنبه شنیداری دارد محظوظ می‌شود. آیا موسیقی جز صدا نیست و فقط باید آن را شنید؟ اما اگر موسیقی را فقط صدا فرض کنیم می‌توان گفت که صدای یک بلبل و یا صدای باران هم موسیقی است در حالی که موسیقی یک فعالیت انسانی است و درباره تجربه انسانی و از دل تجربه انسانی سخن می‌گوید.
در واقع می‌توان گفت که موسیقی تنها صداهایی برای پیوندی لحظه‌ای و احساسی نیست بلکه موسیقی زبان است، زبانی که انسان در آنجا موزون‌وار و ریتمیک اندیشه می‌کند و با جهان پیرامونش سخن می‌گوید به عبارتی دیگر می‌توان گفت که موسیقی همواره رساننده معنا و یا یک پیام است با واژگانی هرچند محدود اما از جهت کیفیت از پرمحتواترین پدیده‌های فرهنگی و هنری به شمار می‌رود. موسیقی را زبان بی‌زبانی ما خوانده‌اند. زبانی که هر انسانی متناسب با ذهن و اندیشه خود، متناسب با توان، درک و شناخت خود آن را فهم می‌کند.
به تعبیر بتهوون موسیقی می‌تواند آن قسم از کشف حقیقت را که دغدغه فلسفه است به ما ارزانی دارد چرا که بدون واسطه با دنیای درون ما ارتباط برقرار می‌کند و در آن حقیقتی فطری وجود دارد که هیچ کلامی نمی‌تواند با آن برابری کند.
ارزش موسیقی را همچنین می‌توان از این جهت درنظر گرفت که یک هنر منحصر به فرد و بی‌همتاست. به راستی کدام هنر را می‌توان جایگزین موسیقی کرد؟ لودویگ ویتگنشتاین فیلسوف قرن بیستم در باب موسیقی می‌گوید: «محال است بتوانم معنایی را که موسیقی برایم داشته است به تمامی بیان کنم.» آنچه ویتگنشتاین می‌خواهد از موسیقی بیان می‌کند یک تعریف کلی برای هنر موسیقی نیست بلکه او می‌خواهد بگوید که موسیقی او را به شگفت آورده است چنانکه او به درک و فهم آن رسیده است. اما برای تفسیر و تعریف فلسفی آن ناتوان مانده است.
به بیان ساده، موسیقی انسان را به کشف حقیقت‌های هستی می‌برد اما موسیقی خود همچنان در امتداد تاریخ کشف ناشدنی و وصف‌ناشدنی باقی می‌ماند. گاه انسان را تا کودکی‌های دور، تا تصویرهای فراموش شده می‌برد و گاه احساس متفاوت از شادی و اندوه و غم را به او انتقال می‌دهد، گاه با بعد عاطفی انسان ارتباط برقرار می‌کند و روح او را نوازش می‌دهد و گاهی او را به اندیشه‌های عمیق وامی‌دارد تا در چیستی خود و دنیا تأمل کند. پس زبان موسیقی را می‌توان یک زبان تمثیلی و استعاری دانست که سرشار از ناگفته‌هاست، آنجا که انسان واژه برای گفتن از دنیاهای کشف‌ناشده و مکتوم مانده کم می‌آورد دست به دامان زبان پررمز و راز موسیقی می‌شود.
از این روست که زبان موسیقی را یک زبان جهانی می‌دانند چرا که زبان موسیقی یک زبان ذاتی و فطری است و همواره همه انسان‌ها می‌توانند با فرهنگ‌ها و زبان های متفاوت با آن ارتباط برقرار کنند. اما آنچه باعث پیوند با موسیقی است را نمی‌توان صرفاً در تأثیر موسیقی بر احساس آدمی پنداشت زیرا که موسیقی اصولاً ذهن و روح انسان را آماده می‌کند تا مواد و مایه‌هایی از جنس اندیشه‌، عاطفه، آرامش، شادی و غم را برای او فراهم آورد. موسیقی برای ذهن آدمی همچون چراغی است در تاریکی که او را راهنما می‌شود تا او را به خوب گوش سپردن و خوب شنیدن عادت بدهد، او را به سمت خودشناسی هدایت می‌کند زیرا ارتباط موسیقی با ضمیر ناخودآگاه آدمی است و می‌توان گفت که رساترین زبان ناخودآگاه انسان زبان موسیقی است.