سکوت در کوچههای مشکی پوش رخنه کردهاست. نسیمی سرد از دل شب پارچههای سیاه عزای حسینی را نوازش میکند. برگهای خزان به این سو و آنسو میروند. چه شبیاست امشب! صحرای کربلا در …
سکوت در کوچههای مشکی پوش رخنه کردهاست. نسیمی سرد از دل شب پارچههای سیاه عزای حسینی را نوازش میکند.
برگهای خزان به این سو و آنسو میروند.
چه شبیاست امشب! صحرای کربلا در آتش و خون میغلتد و میگرید.
غروب آتش خیمه حسین(ع) دل را میفشارد.
صدای شیون زنان اسیر بهگوش میرسد. کجاست آن پناه همیشه استوار. آسمان هم از این همه ظلم مبهوت مانده است.
سوسوی شمعی از افق دل را گرما میبخشد. این نور و نوا هزاران سال است که عاشورا را چراغانی میکند. نسیم پائیزی به دور شعله کوچک شمعی که در دستان کودک اشک میریزد، میپیچد و با خود غربت شام غریبان را به سالهای دور میبرد.
چشمان کودک به شمع کوچک در میان دستانش خیره شده و قافله رفته است.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است