شنبه های بی طعم

گربه ی عمه مصی روی پام لم داده بود. با اینکه لاغر مردنی بود تنی نرم و دوست داشتنی داشت وقتی روی سرش با انگشت دست می کشیدی چشماشو می بست و خودشو برات لوس میکرد اونوقت بود که عمه مصی …

گربه ی عمه مصی روی پام لم داده بود. با اینکه لاغر مردنی بود تنی نرم و دوست داشتنی داشت وقتی روی سرش با انگشت دست می کشیدی چشماشو می بست و خودشو برات لوس میکرد اونوقت بود که عمه مصی قربون صدقش می رفت ، مامان زیر لب استغفرالله استغفرالله میکرد و چند تا سرفه ی کوتاه در ادامش.
یه جا روی شکمش موهاش ریخته بود، وقتی از عمه پرسیدم چرا اینطوری شده گفت انگار یه نوع قارچ، دکترش که اینطوری گفته، دوا هم داده، دوا... مامان نگاه های چپ چپشو به من شدید تر کرد هر دفعه به چشماش نگاه میکردم زیر لب یه چیز بهم می گفت و من سریع نگاهمو بر میگردوندم به طرف گربه. عمه مصی از خودش میگفت از تنهایی هاش . هر دفعه وسط حرفاش یه آهی میکشید و چند لحظه سکوت میکرد و دوباره شروع میکرد به درد و دل کردن. مامان گوش نمیداد ، نمی دونم شایدم میداد! چشمای مامان رو صورت من و گربه میچرخید و ابروهاشو هر از چند گاهی بالا می نداخت.
در مقابل حرف های عمه فقط گاهی سرشو تکون می داد .عمه از روی نگاه مامان به من و گربه نگاه میکرد و می خندید و دوباره حرف زدن رو ادامه میداد. " دیروز اومدم از روی مبل بلند شم که یه دفعه سرم گیج رفت اگه دسته ی مبل نبود با سر افتاده بودم روی زمین " مامان زیاد تعجب نکرد ، حرفاش یه کم تکراری بود، همیشه از دردهاش میگفت. " اگه به بابا نگفته بودیم ساعت چند بیاد دنبالمون همین حالا مامان بلند میشد و به بهانه ی درس من راه میفتادیم خونه.
رو شکم گربه با انگشتام راه میرفتم و گربه دستو پاهاشو تکون میداد و خمیازه میکشید. آخی ! چقدر ناز میشه برعکس من که وقتی خمیازه میکشم عین اسب میشم. مامان دیگه عصبی شده بود وسط حرف عمه مصی یکهو پرید به من و داد زد " بس دیگه لیلا، بلند شو دستتو بشور . مریض شدی از بس بهش دست زدی." گربه از صدای بلند مامان چشماشو باز کردو موهای رنگ و وارنگش سیخ شد. عمه مصی گفت" کثیف نیست تازه حمومش کردم."
مامان با عصبانیت گفت " لیلا حساس ، ضعیف ، مریض ، زود مرض و به خودش میگیره " عمه مصی خیلی خونسرد لبخند میزد و هی تکرار میکرد " تازه شستمش اینقدر سخت نگیر " مامان از حرص چایی سرد و برداشته بود و فوت میکرد ، چایی دوست نداشت. عمه به کارهای مامان می خندید . دستمو دوباره گذاشتم روی سر گربه و نازش کردم. مامان استکان چایی رو گذاشت روی میز و به مبل تکیه داد. عمه مصی گفت " مامانم میگفت سن که رسید به پنجاه فشار میاد به چند جا " مامان باز حرفی نزد. عمه مصی ادامه داد " خالم میگفت سن که رسید به هفتاد باید دراز شد افتاد "
بازم مامان حرفی نزد، تمام حواسش به من بود عمه گفت " چه دورانی داشتیم یادته؟ " از صداش افسوس میبارید. مامان با عجله گفت " آره آره چه دورانی بود " گربه از روی پام بلند شد و روی اون یکی پام نشست. مامان گفت " نصف مریضی هات از این گربه ی کوفتیه " آ خی ! دلم برای گربه سوخت. دستمو کشیدم روی شکمش. عمه مصی گفت " چقدر سروری میکردیم یادته؟ " به مامان نگاه کردم هنوز نگاش رو گربه بود ، سرشو تکون داد. عمه گفت " یادته آخر هفته ها همه ی دوستا دور هم جمع میشدیم ؟ یادته چقدر میخندیدیم؟ یادته همه مون فکر میکردیم جوون میمونیم؟ یادته کفش های پاشنه ده سانت میپوشیدیم و بدون پاشنه احساس پا درد داشتیم؟ " مامان سرشو تکون داد.
هر دو نفرشون به گربه خیره مونده بودن. لبخند رو لب های عمه مصی واستاد " یادته چقدر از چشمام تعریف میکردین ؟ " مامان انگار تو این مدت اولین لحظه ای بود که به گربه فکر نمیکرد چون یه لبخند یک وری روی لباش نشسته بود. عمه مصی انگشتاشو برد طرف صورتش و به زیر چشماش کشید و آروم از روی صورتش پایین آورد " یادته وقتی یکیمون گریه میکرد همه با تعجب نگاش میکردیم و هزار بار علتشو میپرسیدیم ؟ چرا ناراحتی؟ چرا اشک میریزی؟ نکنه عاشق شدی؟ یا خودش میاد یا....چقدر دلداریش می دادیم؟ "
عمه مصی بغضشو قورت داد و با یه تیکه از شیرینی خشکی که از توی ظرف برداشت پایینش داد." الان اگه گریه کنیم، الان اگه بخندیدم ، الان اگه بمیریم هیچکی بهمون نگاه هم نمیکنه، هیچکی نمیگه چه مرگته؟ " گربه از روی پام بلند شد و پرید پایین و رفت طرف مامان، مامان زل زده بود به جای خالیه گربه. عمه مصی با صدای لرزان گفت " یکشنبه ها یخ بود ، دوشنبه ها ملس ، سه شنبه و پنج شنبه شیرین ، جمعه ترش. چهارشنبه هم یه کم به ترشی میزد.
شنبه ها طعم نداشت.... مثل الان. متل تمام روزهایی که میاد و میره" مامان سر جاش تکون خورد و صورتشو گرفت تو دستش. گربه رفته بود زیر پاش عمه مصی صداش کرد ، از جاش تکون نخورد خیره به مامان مونده بود.
صدای مامان از بیرون اتاق میومد که داشت منت گربه رو میکشید تا یه کم غذا بخوره. تازگی ها چند تا جای دیگه از تنش هم موهاش ریخته .عمه مصی به هفتاد نرسیده دراز شد...

نویسنده: نینا گلستانی