امروز با حافظ

زبان خامه ندارد سر بیان فراق‏ ‏وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق دریغ مدت عمرم که بر امید وصال ‏ ‏به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم ‏ ‏به راستان …

زبان خامه ندارد سر بیان فراق‏
‏وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال ‏
‏به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم ‏
‏به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال ‏
‏که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی ‏
‏فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ‏
‏ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم ‏
‏که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب ‏
‏قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست ‏
‏تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار ‏
‏مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ‏
‏ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ ‏
‏به دست هجر ندادی کسی عنان فراق ‏