درد شاعر

شاعری پیش طبیب رفت و گفت: »چیزی در دل من گره شده است و وقت مرا ناخوش می دارد و از آن، افسردگی به همه اعضای من می رسد و موی بر اندام من بر می خیزد« طبیب مردی ظریف بود، گفت: »به تازگی هیچ …

شاعری پیش طبیب رفت و گفت: »چیزی در دل من گره شده است و وقت مرا ناخوش می دارد و از آن، افسردگی به همه اعضای من می رسد و موی بر اندام من بر می خیزد«
طبیب مردی ظریف بود، گفت: »به تازگی هیچ شعر گفته ای که هنوز بر کسی نخوانده باشی؟«گفت: »آری« گفت: »بخوان« ، بخواند، باز گفت: »بخوان«،بخواند، باز گفت: »بخوان«، بخواند، گفت:»برخیز که نجات یافتی این شعر بود که در دل تو گره شده بود و خنکی آن به بیرون سرایت می کرد، چون از دل خود بیرون دادی، خلاصی یافتی.«

مطایبات جامی