گدا

علامت داد که شیشه را پایین بکشم. پشت فرمان نشسته و خودرو را کنار خیابان پارک کرده بودم. شیشه را تا نیمه پایین کشیدم. ته سیگاری روشن روی گوشه لب داشت، عصایی زیر بغل. گفت، من گدا نیستم. …

علامت داد که شیشه را پایین بکشم. پشت فرمان نشسته و خودرو را کنار خیابان پارک کرده بودم. شیشه را تا نیمه پایین کشیدم. ته سیگاری روشن روی گوشه لب داشت، عصایی زیر بغل. گفت، من گدا نیستم. لب های او تیره و لثه های او جرم گرفته بود، چهره اش داد می کشید که معتاد است.
ادامه داد: می خواهم بروم چهارراه عباسی. نه ناهار خورده ام نه کرایه ماشین دارم. یک هزار تومانی. این جیب آن جیب کردم. اسکناس پانصد تومانی در آوردم.
- آقای محترم گفتم من گدا نیستم. آدرس بده پول را برگردانم. یا نه، می اندازم در صندوق صدقه.
دوباره جیب خود را وارسی کردم و پانصد تومان دیگر گذاشتم کف دستش تشکر کرد و رفت. با نگاه خود او را دنبال کردم. عصای زیر بغل را از یک دست به دست دیگر داد. بعد آن را جمع کرد. حالا داشت لنگش را اصلاح می کرد. به سر کوچه که رسید بی عصا، با پاهای سالم و اصلاح شده اش با شتاب داخل کوچه پیچید و از نظر ناپدید شد.

نویسنده : عبدالحمید حسین نیا