سلطان محمود و پیرزن

کاروان آسود در دیر کچین بار، هشتند اشتران را بر زمین کاروان، شب در رباط آسوده بود همره آن، زالکی فرسوده بود پیر زالی در فتوت مردوار خفته بود آسوده دل از روزگار نیم شب، جمعی …

کاروان آسود در دیر کچین
بار، هشتند اشتران را بر زمین
کاروان، شب در رباط آسوده بود
همره آن، زالکی فرسوده بود
پیر زالی در فتوت مردوار
خفته بود آسوده دل از روزگار
نیم شب، جمعی حرامی آمدند
کاروان را جمله کالا زدند
پیرزن با زحمت و رنج عظیم
رفت تا درگه سلطان کریم
قصه با محمود گفت آن پیر زال
در مقال آورد جمله حسب حال
آنگه از وی داد این بیداد خواست
زان ستم، از شاه عادل، دادخواست
گفت: یا مالم ز دزدان واستان
یا که تاوان ده ز خویشم عین آن
خشم بر سلطان زگفتش چیره شد
پادشه را عیش، از آن تیره شد
گفت با زال خمیده قد که: هین!
نیستم آگه کجا باشد کچین!
گفت با سلطان به پاسخ پیر زال
نکته ای شیرین و نغز و بی مثال
ایکه عالمگیری و عالم ستان
مانده ام اندر عجب زین داستان
ملک، چندان بایدت تسخیر کرد
تا نکو بتوانیش تدبیر کرد
آنقدر بستان تو ملک و سرزمین
تا بدانی چیستت زیر نگین
زین تغافل، پادشه شرمنده شد
از خجالت، خلق خوش را بنده شد
گفت: آری نکته ای گفتی دقیق
روشن از آن نکته شد ما را طریق
پیش از این درخواب غفلت بوده ام
کس نبیند بعد از این آسوده ام
پس به فرمانش گرفتند آن خان
مسترد بنمود اموال کسان

منبع: هزار داستان محمود حکیمی
نویسنده : استاد خسرو شهابی