کبک‌های سفید

مرد نگاهی سیاه به کمربند انداخت و سیاهی آن فضای کلبه را شکافت. از صدای برخورد سگک آهنینش با در کلبه، پسرک که روسری محکم به سرش بسته شده بود، از خواب پرید. چشمان مشی رنگش را با دستان …

مرد نگاهی سیاه به کمربند انداخت و سیاهی آن فضای کلبه را شکافت. از صدای برخورد سگک آهنینش با در کلبه، پسرک که روسری محکم به سرش بسته شده بود، از خواب پرید. چشمان مشی رنگش را با دستان گوشت‌‌آلویش مالش داد و به مادرش که زیر طاق پنجره چمپاتمه زده بود، زل زد. خواب نمی‌دید! فکر کرد چرا صورت مادرش این‌قدر گل انداخته و قرمز شده است؟! مرد با صدای بلند غرید و به طرف پنجره هجوم آورد. زن ناله‌کنان از کلبه فرار کرد و در را محکم بست. کم‌کم سلول‌های غدد چشمی پسرک تحریک شد و به دنبال آن برکه‌ای کوچک در چشمانش و در امتدادش چک‌چک آب از نوک بینی‌اش سرازیر گشت. کمربند سیاه در دست‌های سیاه مرد نشست و بعد از زیر پل‌های کوچک کمربند شلوارش رد شد و در جای خود قفل شد. زن آرام دست‌هایش را با مشتی از برف‌های روی ایوان پر کرد و به روبوسی اشک و خون روی گونه‌هایش خاتمه داد.
سرما بر سر خانه‌های روستا خیمه زده بود. درد از بالای کمر و ستون فقرات تا قوزک پای زن جولان می‌داد. ساعتی بیرون ایستاد، نمی‌دانست چطور داخل کلبه شود تا مرد سرخی چشمانش را نبیند و لمس کمربند با تنش را. لچک کرکی‌اش را تا نوک بینی پایین کشید و روی پله‌های ایوان نشست. در دل خودش را لعنت کرد که چرا زن مرد کور آبادی‌شان نشد. نه این‌که دوستش داشت، حداقل اگر هم روزی می‌خواست کتکش بزند، این‌قدر دقیق نشانه نمی‌رفت و یا شاید واقعیت تلخ گاه و بیگاه زندگی‌اش به بازی قایم‌باشک ختم می‌شد. اما تمام نشانه‌ها چه خوب و چه بد به سوی دلش هجوم می‌آورد.
خدا را شکر کرد که آسمان صاف و مهتابی است. باریکه نور کلبه از روی برف‌ها محو شد. زن بلند شد و محکم دستگیره در را چسبید و با ترس وارد کلبه شد. مرد خوابیده بود، زن کورمال‌کورمال اسکناس‌های کف اتاق را جمع کرد و زیر پتو کنار پسرک خزید. صدای نفس‌های پسرک با سوت کتری آب داخل گوشش نشست: این پسرک شاهد همه چیز است... باید جیغ بزنم... دلش آتش گرفته بود. چقدر صبر کنم... به کجا پناه ببرم... گرما بر پوست تنش موج می‌گرفت و بخار سفید نفسش جان... مگر چی می‌شد، پول قرضی را پس می‌دادم، خودش پارسال از مرد همسایه قرض گرفت و پس داد... بی‌صفت با برادرم سر جنگ دارد... معصومیت صورت پسرک و درد وحشی نشسته در جانش، تسلیمی همیشگی بود بر خط و نشانه‌های زنانه‌اش... دیگر قرض نمی‌کنم، بگذار سقف خانه بر سرمان خراب شود. سه روز بعد خط و نشانه‌های زن به سر رسید. خورشید وسط آسمان رسیده بود. مرد تفنگ شکاری‌اش را برداشت، هر سال با همین تفنگ کبک‌های سفید کوه‌های اطراف را شکار می‌کرد و به قصابی‌های شهر می‌فروخت. مرد به دنبال فشنگ‌های ساچمه‌ای، دستش را به زیر کمد چوبی اتاق برد. چیزی ندید و بعد مثل شیر نر، نعره‌ای سر داد. زن سراسیمه داخل شد. دست‌هایش می‌لرزید: چی شده؟! فشنگ‌ها کجاست؟! سر جای همیشگی. عفریته جادو از من انتقام می‌گیری، زود باش بگو فشنگ‌ها کجاست وگرنه... زن همان‌طور که سوراخ سمبه‌ها را وارسی می‌کرد، به ذهنش رسید شاید کار پسرک باشد. مرد هاج و واج و خشمناک به دست‌های کوچک زن نگاه می‌کرد. در کلبه به آرامی باز شد و پسرک وارد شد. جعبه کوچک فلزی در دست‌هایش بود. زن قبل از یورش بردن مرد به پسرک خودش را جلوی او رساند و جعبه را از دستش قاپید و رو به صورت مرد گفت: بگیر، حتماً بی‌حواسی برداشته... بچه است دیگر نمی‌فهمد... هنوز نیمه حرف بود که لمس جعبه با استخوان فک و دندان‌هایش را دید و فوران خون روی صورت و لباسش. فشنگ‌ها روی زمین ولو شد. مرد سیلی محکمی به صورت پسرک زد.
خون در رگ‌های زن به جوش آمد و سریع پسرک را بغل کرد و با جراتی تازه و عجیب به چشم‌های سیاه مرد خیره شد: خدا لعنتت کند مرد، کاش می‌مردی از دستت راحت می‌شدیم...! صورت مرد سرخ شد و رگ‌های گردنش متورم. روی دو کف پا کف اتاق نشست و فشنگ را از زمین برداشت گذاشت داخل تفنگ و یکی دیگر هم بین دندان‌هایش گذاشت: می‌کشمت، می‌کشمت، زبون درآوردی و همان‌طور که تفنگ را عمودی روبه‌روی صورتش گرفته بود، گلنگدن را کشید و فحش دیگری به زن داد و در همان حال فشنگ لیز خورد و از گلویش پایین رفت. مرد دست و پاهایش را در فضا چرخاند و تلوتلوخوران از در خارج شد. زن پسرک را پایین گذاشت و به دنبال مرد روان شد و بعد گوشه‌ای از حیاط ایستاد. هنوز هم دست‌هایش می‌لرزید. پسرک همچنان گریه می‌کرد، دست‌های مرد به سینه و گردنش ساییده می‌شد و کمرش خم و راست. ناله‌کنان روی زمین نشست، صدایش با غرش چند دقیقه قبلی هیچ شباهتی نداشت. رنگ صورتش سفید شد. با دست به خانه همسایه اشاره می‌کرد و پلک‌هایش را باز و بسته. زن تفنگ را برداشت و به سوی خانه‌ همسایه روان شد. وقتی با مرد همسایه به بالای سر مردش رسیدند، دیگر نفس نمی‌کشید و صورتش کبود شده بود