درد میآورد دلم را... جانم را... دلتنگتم مولایم و خسته، خسته از تمامی لحظاتی که بی تو میگذرد... تو ای صبح امید که از دریچه قلبم هر روز طلوع میکنی و فروغ مهربانت را بر این عاشق خسته …
درد میآورد دلم را... جانم را... دلتنگتم مولایم و خسته، خسته از تمامی لحظاتی که بی تو میگذرد...
تو ای صبح امید که از دریچه قلبم هر روز طلوع میکنی و فروغ مهربانت را بر این عاشق خسته از هجر میافکنی، ای آخرین ستارهای که طلوع خواهی کرد و شب ظلمانی اندوه را به پایان خواهی رساند، چشمانم بیتابانه در انتظار لحظه دیدار که بس نزدیک است تا انتهای افق را میکاود و قلبم دیوانهوار بر قفس تنگ سینهام مشت میکوبد که زنهار دمی از تپش بایستی که حالا وقت خروش است و در کوچه پس کوچههای وجودم رگهای سرخ و آتشین، عشقت را به تمامی سلولهای تشنه میرسانند، گوش بسپار مولایم؛ نام مقدس مهدی را که زمزمه تسبیح ملائک است از تک تک یاختههای وجودیم میشنوی؟!
ماندهام حیران، چه کنم باورم فرمایی و دمی لحظهای تماشاگر آبشار چشمانم باشی...
خوب من... گاه مینالم، بیدلیل میبارم، گاه میخندم، گاه به گوشهای میخزم سر به گریبان میگریم، گاه دستانم را سایه سار سرم مینمایم، به گوشهای چشم میدوزم، گاه سر بر زانو میگذارم و مویه میکنم، گاه دوست میدارم تا انتهای دشت بدوم، گاه دوست ندارم، حتی پلک بگشایم، میایستم، مینشینم، کنار پنجره میروم، در کوچه سر به این سو و آن سو میکشم، در خیابانهای شلوغ و گردآلوده شهر عصیان به دنبال سپیدی پیشانیت میگردم، میخواهم فریاد بزنم، ضجه بزنم، گلویم را میفشارم، بغض راه نفسم را میبندد، به هر سو میروم، در عبور آب به دنبال قدمهایت میگردم، تا دور دستها میروم و همان مسیر را باز میگردم، به دیوانه ای میمانم، شاید هم به پرندهای بیآشیان، بال بال میزنم ای تمامی هستیم، طبیب میگوید اینها نشانههای عشق است، تنها با وصال معشوق التیام مییابد....کجایی؟
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است