پدربزرگ برایمان خوابهایمان را آورد، عطر گلها و پرواز پروانه را نشانمان داد، رد بادها را گرفت، یال اسبها را نوازش کرد. کوهها را دید. بابونه و آویشن را نشانمان داد، از گرگها …
پدربزرگ برایمان خوابهایمان را آورد، عطر گلها و پرواز پروانه را نشانمان داد، رد بادها را گرفت، یال اسبها را نوازش کرد. کوهها را دید. بابونه و آویشن را نشانمان داد، از گرگها گفت و انجیر در باغهایمان کاشت. پدر بزرگ آوازها خواند، رودخانه را که جاری بود رام دستهای خود کرد. باران که بارید، آب در کشتزارها جاری شد. پدر بزرگ رد شکار را گرفت و کبکها را به سرزمینمان آورد.
هوای کوچ ایل که میشد، پدر بزرگ گله را هی میکرد تا به خاک سبز برسیم. پدر بزرگ خار غلتانها را برمیداشت. شیر و عسل برایمان میآورد. در زمینهایمان درخت کاشت. بعدها پیچ جاده را که رد میکردیم باغ پدربزرگ رو به روی ما بود. خاکی جاده را از سمت راست که میرفتیم وارد باغ میشدیم. باغ بزرگ بود. انجیرها را انتهای باغ کاشته بود. روی شیبی که به دره منتهی میشد. انجیرها روی سر شاخههای ترد در هوا تکان تکان میخوردند. رسیدهها درشت و سیاه میشد و اگر دیرتر چیده میشد یا خودشان هوس فرود آمدن بر روی زمین به سرشان میزد یا خوراک گنجشکها و دیگر پرندگان میشدند.
پدربزرگ به عادت همیشه پیش میآمد و یکی یکی با همه احوالپرسی میکرد. عادت داشت پیشانی همه را ببوسد. بعد میرفت تا بساط چای هر روزهاش را آماده کند. آلاچیقی داشت که درست زیر درخت شاتوت بنا شده بود. یک طرفش را با پردهای حصیری بسته و گلهای پیچک را آن سوی حصیر کاشته بود تا در حصیر بپیچند و بالا روند. این سوی حصیر سایه میافتاد تا آفتاب مرداد کاری از پیش نبرد. سمت دیگر آلاچیق درختهای سیب داشت تا با جوی آبی که از کنارشان رد میشد خود را سیراب کنند.
باد که میوزید، از روی آب رد میشد، هوای خنک در آلاچیق پیچ و تاب میخورد. دستهای پدربزرگ پینه بسته بود. شیارهایش شبیه شیارهای خاک بود وقتی که تشنه میشود. باغ پدربزرگ همان بود که با دیدن درختان پر از میوهاش باید هوش از سرت میربود. پدر بزرگ اما حضور حیات در رگهای باغ بود. وقتهایی که نبود باغ هم نبود. باغ برایمان در حضور او بود که معنا پیدا میکرد. وقتی که از سرشاخهها بالا میرفتیم، وقتی که پاهای کوچکمان را بر شاخهها میگذاشتیم تا دستمان به انجیرهای درشت برسد، فقط پدر بزرگ بود که شیرینی حضورش در ذهنمان باقی میماند.
پدربزرگ رفت و باقی ماجرا ماند. حالا هر بار که پاییز میشود، پدر بزرگ از کوهستانها پایین میآید. با آرامش مردگان در باغ قدم میزند و ردی از خود میگذارد. با خود باران میآورد، کندوی عسل میآورد، بلوط میآورد، یال اسبها را نوازش میکند و دوباره در گریز مه گم میشود.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است