ادب عاشقی

به وهم زلف تو بی تاب می توانم شد به آب آینه سیراب می توانم شد به مهد خاک ملولم، چنان که در شب مرگ به بانگ سلسله درخواب می توانم شد همین بسم ادب عاشقی که از تب شدم چو شمع پیش رخش آب …

به وهم زلف تو بی تاب می توانم شد
به آب آینه سیراب می توانم شد
به مهد خاک ملولم، چنان که در شب مرگ
به بانگ سلسله درخواب می توانم شد
همین بسم ادب عاشقی که از تب شدم
چو شمع پیش رخش آب می توانم شد
کمال عشق و جنون بین که از سبکباری
مقیم خانه گرداب می توانم شد
به یک دوناله که از جان برآورم چون برق
بلای خرمن احباب می توانم شد
چه باک جان شب آلود، چون ستاره صبح
سحر به چشمه مهتاب می توانم شد
حدیث غیرت دریا مکن، که در طوفان
شکنج طره غرقاب می توانم شد
مزن به زخمه قهرم که در فرود سرود
شهید لغزش مضراب می توانم شد
شبان تیره معلم! به روشنای غزل
چراغ محفل اصحاب می توانم شد

علی معلم دامغانی