همت‏شحنه نجف

طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب وربکشد زهی شرف طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من گرچه سخن همی برد قصه من بهر طرف از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که در این خیال …

طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب وربکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصه من بهر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده ست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‏کنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه‏ای ز هر طرف، می زندم به چنگ و دف
بی‏خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بخواه و لاتخف
صوفی شهر بین که چون، لقمه شبهه می‏خورد
پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف
«حافظ‏» اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت ‏شود همت‏ شحنه نجف

حافظ