برای امروز

● شاعر دزد روزی «انوری» در بازار بلخ می گشت. از دور ازدحامی را دید. پیش رفت. مردی را دید ایستاده و اشعار او را می خواند و مردم به او آفرین می گویند. جلو رفت و پرسید: «ای مرد این اشعار از …

● شاعر دزد
روزی «انوری» در بازار بلخ می گشت. از دور ازدحامی را دید. پیش رفت. مردی را دید ایستاده و اشعار او را می خواند و مردم به او آفرین می گویند. جلو رفت و پرسید: «ای مرد این اشعار از کیست؟» گفت: «انوری»! انوری پرسید: «تو انوری را می شناسی؟» پاسخ داد: «چه می گویی، من خود انوری هستم.» انوری خندید و گفت: «شعر دزد دیده بودیم، اما شاعر دزد ندیده بودیم.»
● اقرار به جهل
یکی را از حکما شنیدم که می گفت: «هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده مگر آنکس که چو دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.»
● نعل خر
می گویند مردی نعلی پیدا کرد و به زنش گفت: «خدا یک خر به ما داده.» زنش گفت: «کجاست؟» مرد نعل را نشان داد و گفت: «این یک نعلش و سه تا نعل و یک خر هم باقی مانده که بعدا خواهد داد!»
● تیر های سقف
شخصی خانه ای اجاره کرده بود. تیرهای سقف بسیار صدا می کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد، ولی پاسخ شنید که چوب های سقف ذکر خداوند می کنند. گفت: «نیک است، اما می ترسم که منجر به سجود شود!»