رژیسور سینما در جستجوی موضوعی تازه برای تهیهی فیلم جدیدش است و چون ایدهای نمییابد نگران و ناراحت است. بین شاگردان مؤسسهی او یک جوان و نامزدش حضور دارند. جوان به رژیستور میگوید ̎حاجی آقا̎، پدر نامزد او که دشمن سینما و نمایش است. برای موضوع فیلم بد نیست. رژیسور خوشحال میشود و حاجی آقا را که ساعت قیمتیاش ربوده شده و در تعقیب ربایندهی ساعت است به ̎موسسهی سینما̎ میکشاند و از حرکات و حالات او فیلم برداشته برای خودش نمایش میدهد. در نتیجه حاجی آقا به فواید سینما معتقد شده و رضایت میدهد که دختر و دامادش به کارشان در سینما ادامه دهند.