داوود امیریان
چند قطره بر صورت صیاد چکید. تکانی خورد. بوی آشنائی در مشامش پیچید؛ بوی عطر یاس! بوی آشنا بود. صیاد چشمانش را باز کرد. مادر خم شده بود روی صورت صیاد و به آرامی و بیصدا اشک میریخت. صیاد با ناتوانی گونهٔ مادرش را نوازش کرد. مادر دست صیاد را بوسید و گفت: حالت چطوره پسرم؟ و گریس. چارقد سفیدی بهسر داشت و چشمانش از گریستن سرخ شده بود. با صدای شکسته گفت: چرا به این حال و روز افتادی؟<br /> ـ مادرجان بیتابی نکن. من که چیزیم نشده، جوانان مردم شهید میشوند. من فقط کمی آسیب دیدهام.<br /> ـ من تو را راحت بهدست نیاوردهام که مفت از دست بدهم. قربان امام رضا بروم! تو یکساله بودی که ما از درگز به مشهد اثاثکشی کردیم. مادرم مخالف بود، میگفت علی کوچک است و تو فقط پانزده سال سن داری. تجربه نداری. اگر در شهر غریب علی مریض بشود چه میکنی؟ بر زبانم آمد که: چرا غریب باشم؟ امام رضا (ع) حامی ماست. اگر مشکلی پیش آمد پیش او میروم.<br /> روز عاشورا بود و ما کنار خیابان به دستههای عزاداری نگاه میکردیم و گریه میکردیم. یکدفعه نفس تو قطع شد. از قبل بیمار بودی و تشنج میگرفتی. سیاه شدی و روی دستانم بیحرکت ماندی. مستأصل و گریان به تو نگاه میکردم که داشتی از دست میرفتی. نمیدانم چه شد که پا برهنه دویدم بهسوی حرم امام رضا. روی دستانم بلندت کردم و رو به حرم فریاد زدم: آقاجان! حاشا به غیرتت اگر علی مرا برنگردانی، امیدم به توست! و از هوش رفتم. در عالم رویا دیدم که در مجلس عزاداری امام حسین (ع) هستم. آقائی سبزپوش و نورانی هم حضور دارند. پرسیدم او کیست؟ گفتند اما رضاست. امام رضا صدایم کرد. رفتم جلو، فرمود: دیگر نگران علی نباش!<br /> وقتی بههوش آمدم دیدم که مردم دورم جمع شدهاند و سینه میزنند و تو در آغوشم گریه میکنی، تو دیگر بیمار نشدی. تو نظرکردهٔ امام رضا هستی علی!
فایل(های) الحاقی
سرباز کوچک اسلام | sarbaze koochake eslam.pdf | 572 KB | application/pdf |