من با شب آشنا شده ام!

من در باران قدم زده ام! از دورترین روشنایی شهر گذشته ام.

من در باران قدم زده ام !
از دورترین روشنایی شهر گذشته ام.
به غمگین ترین خیابان شهر نگریسته ام.
من از شحنه و از حوزه اش عبورکرده ام؛
بی اشتیاق به توضیح ؛ چشمانم را بسته ام !
من ایستاده ام و صدای پاهایم را خاموش کرده ام.
آن زمان که صدای هق هق گریه ای را شنیده ام ؛
که از آن سوی خیابان و از خانه ها می گذشت.
مرا برای بازگشت صدا مزن! و برای گفتن بدرود!
در دور دست های ساکت و خاموش
زمانه! ساعت روشن آسمان؛
می گوید که زمان نه درست و نه خطا است!
من با شب آشنا شده ام !
این شعر رابرت فراست در متن اصلی با آهنگ و ریتم ترزا ایجاد شده است که توسط دانته برای " کمدی الهی " نوشته شد. در این شعر روایت گونه؛ شاعر درحالت روحی پریشان پرسابقه ، دست به قلم دیده می شود.
که تجربه احساس خود را بیان میکند. حس بی پناهی و تنهایی در این شعر لطیف به وفور مشاهده می گردد.
شب خود مظهر تنهایی و آرامش و افسردگی خود به خودی است و راوی شعر می گوید که همه چیز در این حال قرار دارند. او در یک شهر است، اما از آن جدا شده است و شاعر روایتگر بی هدف در خیابان های شهر پرسه می زند و در زیر باران پس و پیش می رود. شاعر از دورترین و آخرین نقطه شهری که در آن چراغی روشن است؛ می گذرد و باز در تاریکی شب قرار می یابد، او اندوهگین است و در میان آن اندوه به سکوت می رود و حتی زمانه که شاید همان ماه باشد؛ در آن شب نیز به او می گوید که زمانه و دوران نه درست است و نه خطا! و نه خوب است و نه بد!
و او در تقابل با پوچی قرار می گیرد.

شعری از رابرت فراست
توفیق وحیدی آذر