مشهدی ایمان پس از آنكه رزمندهای از جبهه به روستا باز میگردد هوای رفتن به جبهه جنگ به سرش میزند، اما مشكلات مانع است. بدهیهایش را تمام و كمال میپردازد و دخترش را به ازدواج خیر الله، فرزند روحانی روستا، در میآورد، اما فرزند نابینایش، نورالله، از همه دست و پاگیر تر است.
نورالله را به پایتخت میبرد تا از پزشك جواب قطعی بگیرد. داماد و پسر دیگرش ، اسدالله، عازم جبهه میشوند و مشهدی ایمان، كه از پزشكان جواب منفی شنیده است، ناگزیر در روستا ماندگار میشود. طولی نمیكشد كه جسد خیر الله و پیكر زخمی اسدالله را به روستا میآورند. مشهدی ایمان دو فرزندش را به مشهد میبرد و شفای آنها را میطلبد. نورالله بینائی خود را بهدست میآورد.