پدر خانوادهای روستائی به جبهه جنگ میرود. محمد، پسر سیزده ساله خانواده، عهده دار وظایف پدر میشود. مادر بیمار است و پدر بزرگ توجهی به وضع و حال آنها را ندارد. محمد از یك سو برای جلوگیری از نابودی مزرعه آفتاب گردان و از سوی دیگر برای مداوای مادر تلاش میكند. حال مادر وخیم میشود و محمد او را به شهر میبرد. عمل محمد بر پدر بزرگ تأثیر میكند و او به كمك عروس و نوهاش میشتابد و تا بازگشت پسرش به كار در مزرعه میپردازد.