"بیلی کاسپر" خردسال (برادلی) با مادر و نابرادریاش، "جاد" (فلچر) در یک شهر صنعتی شمال انگلستان زندگی میکند. او صبحهای زود، روزنامه به در خانهها میبرد تا پول در آورد. در مدرسه بیحوصله و بیعلاقه است و گهگاه به اطراف شهر میرود تا پرنده بگیرد. یک روز آشیانه قوشی را مییابد و یکی از جوجههایش را بر میدارد واز آن نگهداری میکند. به تربیتش میپردازد و سرانجام موفق میشود پرواز و آمدن و روی دست نشستن برای غذا را یادش دهد. او که سرگرم پرنده شده توجه چندانی به درس نمیکند. "جاد" به او پولی میدهد تا روی اسبی شرطبندی کند، اما "بیلی" پول را خرج میکند. "جاد" برای انتقام گرفتن پرنده را میکشد و "بیلی" نیز دل شکسته آن را دفن میکند.
٭ این فیلمی بود که لوچ را شناساند. او و هماران فیلمنامهنویسش، گارنت و هینز دستمایهای مناسب واقعگرائی خاص خود یافتهاند و فیلم در زادگاه هینز ـ بارنزلی ـ ساخته شده است. آشکارا جنبههای مستندگونه فضا و شخصیتها نکته اصلی مورد نکته لوچ بودهاند. فیلم تصویری به دور از اغراق اما یأسآور از زندگی در مناطق صنعتی شمال انگلستان ارائه میدهد. خانهای که مأمن "بیلی" نیست و مدرسهای که به شخصیت کودکان توجهی ندارد. در چنین شرایطی پناه بردن "بیلی" به طبیعت و رابطهاش با قوش، انتخاب عجیبی نیست؛ برای او قوش موجود زنده و سرکش دیگری مثل خودش است که بیشترین امکان ارتباط روحی و بیدغدغه و تکلف را فراهم میآورد (کنایهای به محیط سرد اجتماعی). لحن فیلم از غمافزا تا خندهدار تغییر میکند و تمام مدت به حس و حال زندگی واقعی و روزمره وفادار میماند. بازیهای غیرحرفهایها قابل قبول و برادلی در نقش اصلی بسیار باورپذیر است. فیلمبراری منگز نیز زیباست.