

"لایدکر" (براون) کلانتر سیاهپوست آمریکائی در تعقیب سارق نیمهسرخپوست ـ نیمه مکزیکی بانک، "یاکوئی جو" (رنولدز)، به شهری در مزیک میآید. در آن شهر میان "وردوگو" (لاماس)، ژنرال مکزیکی و مستشار آلمانیاش، "فون کلمه" (بریدن) و سرخپوستان قبیله "یاکوئی" درگیری جریان دارد. "وردوگو"، "لایدکر" و "جو" را دستگیر میکند. اما هر دو موفق به فرار میشوند. و در صحرا با دختری سرخپوست بهنام "ساریتا" (ولش) آشنا میشوند که تنها دغدغهاش دستیابی "یاکوئیها" به اسلحههائی است که با پول سرقتی "جو" خریداری شدهاند. بار دیگر "جو" و "لایدکر" را نیروهای "وردوگو" دستگیر میکنند اما "ساریتا" همراه سرخپوستان، آنان و اسلحهها را نجات میدهند. "لایدکر" به "ساریتا" همراه سرخپوستان، آنان و اسلحهها را نجات میدهند. "لایدکر" به "ساریتا" علاقهمند میشوند و به اصرا او رهبری سرخپوستان رادر جنگ نهائی علیه "وردوگو" برعهده میگیرد. در نبردی سخت، هم "وردوگو" و هم "ساریتا" جان میبازند و سرخپوستان پیروز میشوند. "لایدکر" نیز "جو" را آزاد میگذارد تا رهبری سرخپوستان را برعهده بگیرد و خودش به آمریکا باز میگردد...
٭ وسترنی که در نگاه اول "هاکس"ی بهنظر میآید؛ بهدلیل دوستیهای مردانه، مردانی که در عرصه عمل احترام جلب میکنند،... و لحنی طنزآمیز. با این همه، فیلم پیش از هر چیز کلیشهای است؛ به دلیل نوع کارگردانی گریز در صحنههای زدوخورد و اکشن، همچنین نوع برخورد با مایه ایثار و انقلاب و قهرمانپروری در راه رسیدن به اهدافآرمانی (پیامهای اخلاقی و انسانی از زبان براون، رنولدز و بهخصوص ولش لبخند بر لبهای تماشاگران مینشاند!).