هند، دهه ۱۹۲۰. "فردی یانگ" (هوارد) افسر پلیس انگلیسی، به شدت مخالف رفتارهای خشن حکومت خود با بانتاها، افراد محلی، است. "سلطان" (براینر) رئیس بانتاها، در حین فرار از قلعه، گروه کوچکی را به اتفاق همسر باردارش با خود همراه میکند. هنگامی که همسرش در طول راه میمیرد، "سلطان" تصمیم میگیرد مردمش را از اسارت رها کند. با وجود اینکه افسران انگلیسی "سلطان" را یک جانی خطرناک میدانند، اما "یانگ" به او به چشم یک ایدهآلیست و دشمن قابل احترام حکم دستگیری فوری "سلطان" را صادر میکند. "یانگ" با اکراه با دام گذاشتن برای "سلطان" موافقت میکند. آنها زنان و کودکان بانتا را در قطاری به ظاهر محاصره شده به مقصد دهلینو قرار میدهند. وقتی "سلطان" راه قطار را میبندد، نیروهای انگلیسی در کمین او نشستهاند. بسیاری از زنان و کودکان و مردان در این جنگ کشته میشوند، اما "سلطان" و برخی دیگر از افرادش موفق به فرار میشوند. در اینجا "یانگ" تصمیم میگیرد برای حمایت از "سلطان" و تسلیم او، با او مذاکره کند. دو رقیب برای اولین بار یکدیگر را ملاقات میکنند. هر دو عمیقاً به یکدیگر احترام میگذارند، اما "سلطان" تسلیم نمیشود. در بازگشت به قلعه، "یانگ" متوجه میشود که نیروهای انگلیسی، "چامپا" (نورث) یک دختر هندی را برای دستیابی به محل اختفای "سلطان" شکنجه دادهاند. "یانگ" برای هشدار به "سلطان" راهی میشود، اما دیر میرسد. همه قبیله نابود شدهاند. در ملاقات نهائی، "یانگ" با قبول سرپرستی پسر بزرگ "سلطان" ـ که اکنون مرده است ـ موافقت میکند.
٭ فیلمی به تقلید از آثار عظیم و محبوب سالهای دهه ۱۹۶۰ (مثل لارنس عربستان، دیوید لین، ۱۹۶۲). شخصیت پردازیها، در روبهروی هم گذاشتن دو قطب سلطان و افسر انگلیسی، "کار" نمیکنند و صحنههای پرهیجان نیز خسته کننده باقی میمانند.